فریادخواهیلغتنامه دهخدافریادخواهی . [ ف َرْ خوا / خا ] (حامص مرکب ) فریاد خواستن . دادخواهی . تظلم : غلط گفتم که عشق است این نه شاهی نباشد عشق بی فریادخواهی . نظامی .رجوع به فریادخواه و فریاد خواستن شود.
فریادخواهلغتنامه دهخدافریادخواه . [ ف َرْ خواه / خاه ] (نف مرکب ) مستغیث . آنکه داد خواهد. شاکی . عارض . (از یادداشتهای مؤلف ). دادخواه . که عدل و نصفت خواهد : چو بشنید گفتار فریادخواه به درد دل اندر بپیچید شاه . <p class="auth
فریادخواهفرهنگ فارسی عمیدآنکه دیگری را به مدد میطلبد؛ دادخواه: ◻︎ ای خدا فریاد زاین فریادخواه / داد خواهم نه ز کس زاین دادخواه (مولوی: ۱۲۳).
مستغاثفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که از او استغاثه شده؛ کسی که از او فریادخواهی شده.۲. (اسم مصدر) استغاثه؛ دادخواهی.
ظجلغتنامه دهخداظج . [ ظَج ج ] (ع مص ) بانگ و فریادخواهی کردن در جنگ ، و در غیر جنگ بیشتر به ضاد معجمه (ضَج ّ) گویند.