فریاد برآمدنلغتنامه دهخدافریادبرآمدن . [ ف َرْ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) فریاد برخاستن . فریاد افتادن : فریاد برآمد که بروید. امیر برفت و ایشان نیز برفتند. (تاریخ بیهقی ).
فریاضلغتنامه دهخدافریاض . [ف َرْ ] (اِخ ) چشمه ای است در وادی سباب و گویند نخلستانهایی است از آن مالک بن سعد. (از معجم البلدان ).
فراتلغتنامه دهخدافرات . [ ف ُ ] (اِخ ) ابن فرات ، کنیه ٔ چهار تن از وزراست . (اعلام المنجد). رجوع به ابن فرات شود.
فرادلغتنامه دهخدافراد. [ ف َرْ را ] (ع ص ) فروشنده و سازنده ٔ فرائد. (اقرب الموارد). مرواریدفروش و مرواریدساز. (منتهی الارب ).
فریاد خاستنلغتنامه دهخدافریاد خاستن . [ ف َرْ ت َ ] (مص مرکب ) فریاد برآمدن . ناله برخاستن . فریاد برخاستن . بلند شدن آواز و ضجه ٔ کسی . (یادداشت بخط مؤلف ) : به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست به هر برزنی آتش و باد خاست .فردوسی .
غریو برآمدنلغتنامه دهخداغریو برآمدن . [ غ ِ وْ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) بانگ و فریاد برآمدن . رجوع به غریو شود : چو رعد خروشان برآمد غریوبرهنه سپاهی به کردار دیو. فردوسی .ز ترکان برآمد سراسر غریوسواران برفتند برسان دیو. <p class="a
رستخیز برآمدنلغتنامه دهخدارستخیز برآمدن . [ رَ ت َ / رَ ب َم َ دَ ] (مص مرکب ) یا رستخیز برآمدن از (زِ). غوغا و شور و فریاد برآمدن . هنگامه برپا شدن : به کوهم زند تا شوم ریزریزبدان تا برآید ز من رستخیز. فردوسی .</p
فریادلغتنامه دهخدافریاد. [ ف َرْ ] (اِ) در زبان پهلوی فری یات به معنی دوست و تکیه و اتکاء و نیز فرهات به معنی یاری ، در فارسی باستان ظاهراً فرزاتی مرکب از پیشاوند فرا و دا که به معنی پیش بردن است ، در افغانی و ترکی فِریاد و رویهم به معنی یاری خواستن با آواز بلند و شکایت با آوای رساست . (از حاش
خروشلغتنامه دهخداخروش . [ خ ُ ] (اِ) بانگ وفریاد بی گریه . (از برهان قاطع) (لغت نامه ٔ اسدی ). غریو. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (صحاح الفرس ). فریاد. نفیر. نعره . غیه . آواز. داد. آوا. (یادداشت بخط مؤلف ). وعی . عائهة. صراخ . (منتهی الارب ) : چند بردارد این هری
فریادفرهنگ فارسی عمید۱. بانگ؛ آواز بلند.۲. [قدیمی، مجاز]. پناه.⟨ فریاد برآوردن: (مصدر لازم) ‹فریاد برداشتن› آواز بلند برآوردن؛ بانگ کردن؛ فریاد کردن.⟨ فریاد خواستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] یاری خواستن؛ داد خواستن.⟨ فریاد رسیدن: (مصدر متعدی) [مجاز] به فریاد رسیدن؛ به داد کسی رس
فریادلغتنامه دهخدافریاد. [ ف َرْ ] (اِ) در زبان پهلوی فری یات به معنی دوست و تکیه و اتکاء و نیز فرهات به معنی یاری ، در فارسی باستان ظاهراً فرزاتی مرکب از پیشاوند فرا و دا که به معنی پیش بردن است ، در افغانی و ترکی فِریاد و رویهم به معنی یاری خواستن با آواز بلند و شکایت با آوای رساست . (از حاش
فریاددیکشنری فارسی به انگلیسیagony, bark, call, cry, exclamation, howl, hue, outcry, scream, shout, whoop, yell
داد و فریادلغتنامه دهخداداد و فریاد. [ دُ ف َرْ ] (ترکیب عطفی ،اِ مرکب ) از اتباع . داد و بیداد. هیاهو. داد و قال داد و فریاد بلند شدن ، هیاهو راه افتادن . بانگ و شغب برخاستن . جار و جنجال شدن . فریاد و فغان برخاستن .
حسین فریادلغتنامه دهخداحسین فریاد. [ ح ُ س َ ن ِ ف َرْ ] (اِخ ) شاعر صوفی هندی . درگذشته ٔ 1196 هَ . ق . رجوع به فریاد و «الفت حسینی » و هدیة العارفین ج 1 ص 327 شود.
بی فریادلغتنامه دهخدابی فریاد. [ ف َ ] (ص مرکب ) (از: بی + فریاد) بی دادرس . بی فریادرس . آنجا که کس بفریاد کس نرسد. بی دادرس و چاره ناپذیر:ای نگار ازحد گذشت این فتنه و بیداد توکی توان فریاد کرد از جور بی فریاد تو؟ سوزنی .ای بسا در حقه ٔ جان غیورانت که هست <b
فریادفرهنگ فارسی عمید۱. بانگ؛ آواز بلند.۲. [قدیمی، مجاز]. پناه.⟨ فریاد برآوردن: (مصدر لازم) ‹فریاد برداشتن› آواز بلند برآوردن؛ بانگ کردن؛ فریاد کردن.⟨ فریاد خواستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] یاری خواستن؛ داد خواستن.⟨ فریاد رسیدن: (مصدر متعدی) [مجاز] به فریاد رسیدن؛ به داد کسی رس
فریادلغتنامه دهخدافریاد. [ ف َرْ ] (اِ) در زبان پهلوی فری یات به معنی دوست و تکیه و اتکاء و نیز فرهات به معنی یاری ، در فارسی باستان ظاهراً فرزاتی مرکب از پیشاوند فرا و دا که به معنی پیش بردن است ، در افغانی و ترکی فِریاد و رویهم به معنی یاری خواستن با آواز بلند و شکایت با آوای رساست . (از حاش