فلاسلغتنامه دهخدافلاس . [ ف َل ْ لا ] (ع ص ) پشیزفروش . (منتهی الارب ). نسبتی است که صرافی را میرساند. (از سمعانی ).
فلاشفرهنگ فارسی معین(فِ) [ انگ . ] (اِ.) وسیله ای که بر دوربین عکاسی نصب می شود و هنگامی که نور کافی برای عکس گرفتن موجود نباشد معمولاً به طور خودکار همراه دوربین عمل می کند، دِرَخش (فره ).
فلاسفهلغتنامه دهخدافلاسفه . [ ف َ س ِ ف َ / ف ِ ] (از ع ، اِ) ج ِ فیلسوف . حکیمان . (فرهنگ فارسی معین ). این جمع فلسفی است که به معنی حکیم باشد. (غیاث ) : از حال بزرگان رأی ، و مشاهیر شهر و فلاسفه میپرسید. (کلیله و دمنه ). || اسم مرکبی
فلاسکلغتنامه دهخدافلاسک . [ فْلا / ف ِ ] (فرانسوی یا انگلیسی ، اِ) ظرفی از فلز یا شیشه و جز آن دارای دهانه ٔ تنگ . || یخچال کوچک شیشه ای . (فرهنگ فارسی معین ).
فلاسنگلغتنامه دهخدافلاسنگ . [ ف َ س َ ] (اِ) بیابان . (آنندراج ) (غیاث ). || به معنی فلاخن است ، و آن چیزی باشد که از پشم بافند و بدان سنگ اندازند. (برهان ). آیا مصحف قلماسنگ نیست ؟ (یادداشت مؤلف ) : گفت سلاحت کجاست ؟ گفت سلاح من فلاسنگ است ... یک سنگ برآورد و گفت بنام
فلاسوتلغتنامه دهخدافلاسوت . [ ف َ ] (ن مف مرکب ) در دیلمان . نیم سوز. هیزم نیم سوخته را گویند. (یادداشت مؤلف ).
یحییلغتنامه دهخدایحیی . [ ی َح ْ یا ] (اِخ ) ابن نجاس فلاس اموی قرطبی ، مکنی به ابوالحسین ، متوفی به سال 422 هَ . ق . او راست : سبیل الخیرات فی المواعظ والرفائق . (یادداشت مؤلف ).
الیتلغتنامه دهخداالیت . [ اِ ی ُ ] (اِخ ) جورج . نام مستعار مری آن اوانس . زن رمان نویس و رئالیست انگلیسی (1819-1880م .). او راست : رمانهای ادم بد ، سایلس مارنر ،آسیاب در فلاس و جز آن .
حجاجلغتنامه دهخداحجاج . [ ح َج ْ جا ] (اِخ ) ابن میمون . ثابت بنانی گفت : منکرالحدیث الحدیث . ابن طاهر نیز او را یاد کرده . وی از حمیدبن ابی حمید شامی روایت کند. و عیسی بن شعیب بصری ازو روایات منکره آورده است . بخاری از قول فلاس آرد: که صدوق بود. (از لسان المیزان ج
فلاسفهلغتنامه دهخدافلاسفه . [ ف َ س ِ ف َ / ف ِ ] (از ع ، اِ) ج ِ فیلسوف . حکیمان . (فرهنگ فارسی معین ). این جمع فلسفی است که به معنی حکیم باشد. (غیاث ) : از حال بزرگان رأی ، و مشاهیر شهر و فلاسفه میپرسید. (کلیله و دمنه ). || اسم مرکبی
فلاسکلغتنامه دهخدافلاسک . [ فْلا / ف ِ ] (فرانسوی یا انگلیسی ، اِ) ظرفی از فلز یا شیشه و جز آن دارای دهانه ٔ تنگ . || یخچال کوچک شیشه ای . (فرهنگ فارسی معین ).
فلاسنگلغتنامه دهخدافلاسنگ . [ ف َ س َ ] (اِ) بیابان . (آنندراج ) (غیاث ). || به معنی فلاخن است ، و آن چیزی باشد که از پشم بافند و بدان سنگ اندازند. (برهان ). آیا مصحف قلماسنگ نیست ؟ (یادداشت مؤلف ) : گفت سلاحت کجاست ؟ گفت سلاح من فلاسنگ است ... یک سنگ برآورد و گفت بنام
فلاسوتلغتنامه دهخدافلاسوت . [ ف َ ] (ن مف مرکب ) در دیلمان . نیم سوز. هیزم نیم سوخته را گویند. (یادداشت مؤلف ).
افلاسلغتنامه دهخداافلاس . [ اِ ] (ع مص ) بی چیز شدن ، گویی درمهای او پشیز گشته یا بجایی رسیدن که گویند فلسی ندارد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بی چیز شدن یعنی بجایی رسیدن که گویند فلسی ندارد. بدانکه در این لفظ خاصیت باب افعال سلب مأخذ است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). مفلس شدن . (مؤید الفض
افلاسفرهنگ مترادف و متضاداعسار، بیچیزی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، عسرت، فاقه، فقر، مسکنت، مفلسی، نداری، نیازمندی، ورشکستگی ≠ یسر