غذاخوری غذاهای فوری، رستوران غذاهای فوریfast-food restaurantواژههای مصوب فرهنگستان← غذاخوری خدماتسریع
فوریلغتنامه دهخدافوری . (اِخ ) قومی است از خرخیز اندر مشرق خرخیز که با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم و زبان ایشان دیگر خرخیزیان ندانند و چون وحش اند. (حدود العالم ). به عقیده ٔ عوام رومیان اولیه فوری ها هستند که اجنه و پریان دوزخ بودند ولی بزودی با فرینی های یونان تطبیق شدند و
فوریلغتنامه دهخدافوری . (ص نسبی ) منسوب به فور که به گمانم از قرای بلخ است . (سمعانی ). رجوع به فور شود. || نیز منسوب به فور پادشاه کنوج و به کنایت اولاد فور ونیز مردم شهر قنوج را گویند. (از برهان : فوریان ).
فوریلغتنامه دهخدافوری . [ ف َ / فُو ] (ص نسبی ) آنچه اجرای آن بسرعت انجام گیرد: نامه ٔ فوری . تلگرام فوری . || (ق ) بسرعت . سریعاً: پس از خواندن تلگرام فوری حرکت کرد. (از فرهنگ فارسی معین ). فوراً. برفور. بفوریت .
فوریلغتنامه دهخدافوری . (اِخ ) قومی است از خرخیز اندر مشرق خرخیز که با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم و زبان ایشان دیگر خرخیزیان ندانند و چون وحش اند. (حدود العالم ). به عقیده ٔ عوام رومیان اولیه فوری ها هستند که اجنه و پریان دوزخ بودند ولی بزودی با فرینی های یونان تطبیق شدند و
فوریلغتنامه دهخدافوری . (ص نسبی ) منسوب به فور که به گمانم از قرای بلخ است . (سمعانی ). رجوع به فور شود. || نیز منسوب به فور پادشاه کنوج و به کنایت اولاد فور ونیز مردم شهر قنوج را گویند. (از برهان : فوریان ).
فوریلغتنامه دهخدافوری . [ ف َ / فُو ] (ص نسبی ) آنچه اجرای آن بسرعت انجام گیرد: نامه ٔ فوری . تلگرام فوری . || (ق ) بسرعت . سریعاً: پس از خواندن تلگرام فوری حرکت کرد. (از فرهنگ فارسی معین ). فوراً. برفور. بفوریت .
فوریدیکشنری فارسی به انگلیسیexpress, expeditious, quick, immediate, imperious, instant, instantaneous, pressing, prompt, ready, soon, spontaneous, summary, urgent
حسین عصفوریلغتنامه دهخداحسین عصفوری . [ ح ُ س َ ن ِع ُ ] (اِخ ) ابن محمدبن احمدبن ابراهیم بن احمدبن صالح بن عصفوری شاخوری بحرینی محدث فقیه مفسر شاعر. در شاخور در 21 شوال 1216 هَ . ق . 1802/ م . درگذ
حفوریلغتنامه دهخداحفوری . [ ح َ وَ ] (اِخ ) ابن محمد حفوری ، مکنی به ابوالحرث . ظاهراً حَقوَری درست است بفتح حاء و قاف و واو مفتوحه . رجوع به ابوالحرث بن محمد حقوری شود.
چادر کافوریلغتنامه دهخداچادر کافوری . [ دَ / دُ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از سفیدی صبح صادق باشد. (برهان ). کنایه از سپیدی صبح و روشنایی آفتاب . (آنندراج ).
زعفوریلغتنامه دهخدازعفوری . [ زَ ] (اِ) نوعی جامه . نوعی پارچه ٔ ابریشمی : ... و از وی (استرآباد) جامه های بسیار خیزد از ابریشم ، چون مبرم و زعفوری گوناگون . (حدود العالم چ دانشگاه ص 144).
محفوریلغتنامه دهخدامحفوری . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به محفور. || (اِ) بساط و فرش بافته شده در محفور. نوعی از قالی بوده است که بهترین آن را در ارمنیه می بافتند چه یکی از تحایف بیش بها که سلطان محمود به قدرخان فرستاده بود محفوری های ارمنی بوده است « : هودجها از دیباج منسوج