فیصلغتنامه دهخدافیص . [ ف َ ] (ع مص ) رفتن و دور شدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سخن گفتن . || ظاهر و بیان کردن . (منتهی الارب ).
فیوزfuseواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای در مدارهای الکتریکی که در هنگام افزایش بیشازحد جریان، با قطع مدار، ایمنی آن را تأمین کند
فاز پراکندهdisperse phase, dispersed phaseواژههای مصوب فرهنگستانفازی از یک سامانه، شامل ذرات یا قطرات مادهای که در فاز دیگر پراکنده میشود
قاعدۀ فازphase rule, Gibbs phase ruleواژههای مصوب فرهنگستانبرای هر سامانۀ تعادلی رابطۀ P + F = C + 2 برقرار است که در آن P تعداد فازهای مجزا و C تعداد اجزا و F درجۀ آزادی سامانه باشد
ولتاژ فازphase voltage, phase-element voltageواژههای مصوب فرهنگستانولتاژ بین دو سر یک عنصر فاز (phase element)
فیصللغتنامه دهخدافیصل . [ ف َ ص َ ] (اِخ ) (... اول ) (1883 - 1923م .) در مکه تولد یافت . وی پسر شریف حسین بود و در سال 1921 م . به سلطنت عراق رسید. (از اعلام المنجد).
فیصللغتنامه دهخدافیصل . [ ف َ ص َ ] (اِخ ) (... دوم ) فرزند غازی اول (متولد 1935 م .) بود و در سال 1953 م . پادشاه عراق شد. (اعلام المنجد). وی آخرین پادشاه عراق بود و در 14 تموز <span class="
فیصللغتنامه دهخدافیصل . [ ف َ ص َ ] (ع ص ، اِ) حاکم . || حکم که حق و باطل جدا کند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).- حکم فیصل ؛ حکم نافذ و روان .- حکومت فیصل ؛ حکومت نافذ و روان .- طعنة فیصل ؛ زخم که جدایی کن
فیصلهلغتنامه دهخدافیصله . [ ف َ / ف ِ ص َ ل َ/ ل ِ ] (از ع ، اِ) فیصل . مأخوذ از فیصل عربی است ودر مآخذ لغت عرب استعمال و ضبط آن دیده نشده است .- فیصله دادن ؛ فیصل دادن . حل و فصل کردن . به پایان
فیصلیلغتنامه دهخدافیصلی . [ ف َ ص َ لی ی ] (ع ص ، اِ) حاکم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فیصل . رجوع به فیصل شود.
حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ] (اِخ ) (تل ...) موضعی است از کوه حِراء مشرف بر مکه . ابوصخر هذلی گوید:بأغزر من فیص الاسیدی خالدو لامزبد یعلو جلامید حامد.(معجم البلدان ).
فیصللغتنامه دهخدافیصل . [ ف َ ص َ ] (اِخ ) (... اول ) (1883 - 1923م .) در مکه تولد یافت . وی پسر شریف حسین بود و در سال 1921 م . به سلطنت عراق رسید. (از اعلام المنجد).
فیصللغتنامه دهخدافیصل . [ ف َ ص َ ] (اِخ ) (... دوم ) فرزند غازی اول (متولد 1935 م .) بود و در سال 1953 م . پادشاه عراق شد. (اعلام المنجد). وی آخرین پادشاه عراق بود و در 14 تموز <span class="
فیصللغتنامه دهخدافیصل . [ ف َ ص َ ] (ع ص ، اِ) حاکم . || حکم که حق و باطل جدا کند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).- حکم فیصل ؛ حکم نافذ و روان .- حکومت فیصل ؛ حکومت نافذ و روان .- طعنة فیصل ؛ زخم که جدایی کن
فیصلهلغتنامه دهخدافیصله . [ ف َ / ف ِ ص َ ل َ/ ل ِ ] (از ع ، اِ) فیصل . مأخوذ از فیصل عربی است ودر مآخذ لغت عرب استعمال و ضبط آن دیده نشده است .- فیصله دادن ؛ فیصل دادن . حل و فصل کردن . به پایان
فیصلیلغتنامه دهخدافیصلی . [ ف َ ص َ لی ی ] (ع ص ، اِ) حاکم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فیصل . رجوع به فیصل شود.
رفیصلغتنامه دهخدارفیص . [ رَ ] (ع اِ) هم آب خور: هو رفیصک ؛ او هم آب خور تو می باشد که شتران هر دو به یک نوبت آب خورند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).هم آبخور: هو رفیصک ؛ ای شریکک . (از اقرب الموارد).
قفیصلغتنامه دهخداقفیص . [ ق َ] (ع اِ) آهنی که در متاع فدان باشد و حلقه ٔ آن . (منتهی الارب ). عیان الفدان و حلقته . (اقرب الموارد).
نفیصلغتنامه دهخدانفیص . [ ن َ ] (ع ص ) آب شیرین و خوش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آب شیرین و گوارا. (ناظم الاطباء). ماء عذب . (اقرب الموارد) (متن اللغة).
مفیصلغتنامه دهخدامفیص . [ م َ ] (ع اِ) جای گریز و جای بازگشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مَفَرّ. مَحیص . مَحید.(محیط المحیط) (اقرب الموارد): مالک عنه مفیص ؛ تو را جای بازگشت و گریزگاهی نیست . (از اقرب الموارد).