قشفلغتنامه دهخداقشف . [ ق َ ش َ ] (ع اِمص ) پلیدی پوست و کهنگی هیأت . || بدی حال و تنگی زیست ، یا آنکه به غسل آوردن و شستن تن و نفس خود را پاک و صاف کرده باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). وفعل آن از سمع و کرم است . (منتهی الارب ). || (مص ) سوختن روی از آفتاب . (اقرب الموارد). || برگرد
قشفلغتنامه دهخداقشف . [ ق َ ش َ / ق َ ] (ع ص ) قَشِف .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَشِف شود.
قشفلغتنامه دهخداقشف . [ ق َ ش ِ ] (ع ص ) پلیدپوست و کهنه هیأت و بدحال و تنگ زیست . || سوخته روی از تاب آفتاب . قَشْف . قَشَف .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَشَف شود.
کشفلغتنامه دهخداکشف . [ ک َ ] (ع مص ) آشکارا کردن و ظاهر کردن و برداشتن پوشش از چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (از لسان العرب ). گشاده و برهنه نمودن . (منتهی الارب ). برداشتن پوشش از چیزی . وابردن پرده . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) : در بسط سخن و کشف
کیسولغتنامه دهخداکیسو. [ ک َ / ک ِ ] (اِ) به معنی کیسرگونه است ، و آن دوایی باشد که به عربی جعدگویند. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به کیسرگونه شود.
کشفلغتنامه دهخداکشف . [ ک ُ] (اِ) سیم و نقره ٔ سوخته . || سواد زرگری . || زفت . (از برهان ) (از ناظم الاطباء).
کسفلغتنامه دهخداکسف . [ ک َ ] (ع اِمص ) (در اصطلاح عروض ) افکندن حرف متحرک را که آخر جزو باشد یعنی مفعولات را مفعولن کردن . (ناظم الاطباء). افکندن حرف متحرک را که آخر جزو باشد فیعود مفعولان الی مفعولن کقوله :دار لسلمی قد عفارسمهاو استعجمت عن منطق السائل .و هو من السریع عروضه و ضر
کسفلغتنامه دهخداکسف . [ ک َ ] (ع مص ) بریدن چیزی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || پاره کردن و بریدن جامه . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || بد گردیدن حال کسی . || نگونسار کردن چشم را. (ازناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || عبوس و ترشروی شدن
قشفةلغتنامه دهخداقشفة. [ ق َ ش ِ ف َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث قَشِف : رأیته علی حال قشفة؛ ای سیئة. (اقرب الموارد). رجوع به قَشِف شود.
پرهودنلغتنامه دهخداپرهودن . [ پ َ دَ ] (مص ) برهودن . بیهودن . (لغت نامه ٔ اسدی ص 111). پیهودن . (لغت فرس اسدی ص 476). چنان باشد که گویند نزد سوختن رسید و جامه ای که نزدیک آتش رسد چنانکه از تف وی نیک زرد شود گویند بیهود و برهود
برگردیدنلغتنامه دهخدابرگردیدن . [ ب َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) بازپس آمدن . واپس آمدن . مراجعت کردن . (فرهنگ فارسی معین ). برگشتن . (ناظم الاطباء). بازآمدن . بازگشتن . رجعت کردن . عدول کردن : برگردیدن از دین ؛ ارتداد. (یادداشت دهخدا). اِعتتاب . اًقراء. اِقورار. اِلتحاد. اًلحاد. اِنعدال . اِنکفات .
قشفةلغتنامه دهخداقشفة. [ ق َ ش ِ ف َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث قَشِف : رأیته علی حال قشفة؛ ای سیئة. (اقرب الموارد). رجوع به قَشِف شود.
متقشفلغتنامه دهخدامتقشف .[ م ُ ت َ ق َش ْ ش ِ ] (ع ص ) مرد شکیبا به قوت روزگذار و به جامه ٔ دریده ٔ در پی نهاده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرد تنگ زیست . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آن که از آلایش و پلیدی و جز آن باک ندار
اقشفلغتنامه دهخدااقشف . [ اَ ش َ ] (ع ص ) عام اقشف ؛ سال سخت تنگ زیانکار هر چیز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تقشفلغتنامه دهخداتقشف . [ ت َ ق َش ْ ش ُ ] (ع مص ) به جامه ٔ درشت روزگار گذاشتن . (زوزنی ). بقوت اندک و جامه ٔ درشت و چرکین زیست کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || درویشی . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). || تقشف جلد؛ عبارت ازتیرگی و خشونت ج
تقشففرهنگ فارسی عمید۱. با غذای کم و جامۀ خشن و چرکین به سر بردن؛ مرتاضوار و با تنگی معاش روزگار گذراندن؛ به کم ساختن.۲. بدحالی؛ درویشی؛ تنگی معیشت.