قنبارلغتنامه دهخداقنبار. [ قِم ْ ] (ع اِ) لیف جوز هندی است و کسی که آن را میتابد تا بوسیله ٔ آن کشتی ها را به بندد قنباری گویند. (از لباب الانساب ).
کنبارلغتنامه دهخداکنبار. [ ] (اِخ ) لقب عام ملوک نیشابور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترجمه ٔ آثارالباقیه ابوریحان بیرونی ص 135 شود.
کنبارلغتنامه دهخداکنبار. [ کِم ْ ] (ع اِ) رسن پوست نارجیل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). لیف درخت نارجیل و از آن طناب کنند و بهترین نوع آن کنبار چینی است که رنگ سیاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ریسمان که از پوست نارجیل سازند. (ناظم الاطباء).
کنبورلغتنامه دهخداکنبور. [ کَم ْ ] (اِ) مکر و فریب و آدم بازی دادن . (برهان ). مکر و فریب و حیله . (رشیدی ) (جهانگیری ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
قنبرلغتنامه دهخداقنبر. [ قَم ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 43هزارگزی جنوب درمیان و 4 هزارگزی خاور شوسه ٔ بیرجند به درج . موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن
قنباریلغتنامه دهخداقنباری . [ قِم ْ ] (اِخ ) موسی بن عبدالعزیز، مکنی به ابوشعیب . از راویان است . وی از حکم بن ابان روایت کند و از او عبدالرحمان بن بشربن حکم روایت دارد. (از لباب الانساب ).
قنباریلغتنامه دهخداقنباری . [ قِم ْ ] (ص نسبی ) نسبت است به قنبار. (از لباب الانساب ). رجوع به قنبار شود.
قنباریلغتنامه دهخداقنباری . [ قِم ْ ] (اِخ ) موسی بن عبدالعزیز، مکنی به ابوشعیب . از راویان است . وی از حکم بن ابان روایت کند و از او عبدالرحمان بن بشربن حکم روایت دارد. (از لباب الانساب ).
قنباریلغتنامه دهخداقنباری . [ قِم ْ ] (ص نسبی ) نسبت است به قنبار. (از لباب الانساب ). رجوع به قنبار شود.