لخجلغتنامه دهخدالخج . [ ل َ] (اِ) زاگ سیه که رنگرزان دارند. لخچ : بینی آن زلفینکان چون چنبری بالابخم کش بلخج اندر زنی ایدون شود چون آبنوس .طیان .
لْيَخْشَفرهنگ واژگان قرآنبايد كه بترسد(ازخشيت به معناي تاثر قلبي است از چيزي که انسان از اتفاق افتادن آن ترس دارد البته تاثري که همراه با اهميت باشد ، يعني آن امر در نظر انسان امري عظيم و خطري بزرگ جلوه کند .تركيب لـِ با فعل مضارع نيز فعل امر مي سازد و چنانچه قبل از آن حروف ربط "وَ" ،"ثُمَّ" يا "فـَ" بيايد ، اين لام ساكن م
لخجملغتنامه دهخدالخجم . [ ل َ ج َ ] (ع ص ) شتر فراخ شکم . || راه روشن و فراخ . || زن ِ سرد فراخ شرم . (منتهی الارب ).
لخجةلغتنامه دهخدالخجة. [ ل َ خ ِ ج َ ] (ع ص ) عین ٌ لخجة؛چشم خمناک (او الصواب بالمهملتین ). (منتهی الارب ).
لخچلغتنامه دهخدالخچ . [ ل َ خ َ / ل َ ] (اِ) لخج . زاک سیاه رنگ رزان بود. (اوبهی ). زاج سیاه و اشخارباشد که آن را قلیا گویند. (برهان ). زاک زرد است چون با مازو جفت شود رنگ سیاه دهد. رجوع به لخج شود.
خانه ٔ چشملغتنامه دهخداخانه ٔ چشم . [ ن َ / ن ِ ی ِ چ َ / چ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چشم خانه . حدقه ٔ چشم . لخج . (منتهی الارب ) : کی دگر از خانه ٔ چشمم قدم بیرون نهی ز استانت بردم آنجا خاک دامن
طیانلغتنامه دهخداطیان . [ طَی ْ یا ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن محمدبن یوسف بن اسحاق السخی (ظ: الشیخی ) الطیان الشاعر بالعجمیة. وی اهل قریه ٔ شیخ بوده . بیشتر اشعار او در سحق و مطاینه (ظ : مطایبه ) میباشد. دیوان وی در مرو شهرتی دارد. در آخر توبه کرد و دیگر دهان و زبان به گفتار شعر نیالود، و چون
لخجملغتنامه دهخدالخجم . [ ل َ ج َ ] (ع ص ) شتر فراخ شکم . || راه روشن و فراخ . || زن ِ سرد فراخ شرم . (منتهی الارب ).
لخجةلغتنامه دهخدالخجة. [ ل َ خ ِ ج َ ] (ع ص ) عین ٌ لخجة؛چشم خمناک (او الصواب بالمهملتین ). (منتهی الارب ).
کلخجلغتنامه دهخداکلخج . [ ک َ ل َ ] (اِ) شوخی و چرکی که بر دست و اندام بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 60). چرک . وسخ . کلخچ . (فرهنگ فارسی معین ). پینه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گنده و بی قیمت و دون و پلیدریش پر از گوه و تن
ملخجلغتنامه دهخداملخج . [ م َ ل َ ] (اِ) خبازی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جانوری هست که با وی همی جنبد، چون حربا که با آفتاب همی گردد هر چگونه که گردد، و نیز برگ کشت و گیا با او همی گردند و آن بر برگ ماش و بر برگ ملخج و سوس پیداتر است . (التفهیم چ همایی ص <span cl
کلخجفرهنگ فارسی عمیدچرک؛ ریم؛ وسخ؛ چرک بدن: ◻︎ دست و کف چون پای پیران پر کلخج / ریش پیران زرد از بس دود کخج (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۲).