مألوفلغتنامه دهخدامألوف . [ م َءْ ] (ع ص ) آشنا. آموخته . انس گرفته و مأنوس و خو کرده شده . عادت کرده شده و معتاد. (ناظم الاطباء). الفت یافته . انس گرفته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقتی از اوقات به حوادث ضروری از مسکن مألوف دوری جستم . (مقامات حمیدی ).روی به عطن
مالوفدیکشنری عربی به فارسیعادي , مرسوم , اشنا , وارد در , مانوس , خودي , خودماني , معتاد , شخص داءم الخمر , هميشگي
مالوففرهنگ مترادف و متضاد۱. آشنا، آمخته، اخت، خوگر، خوگرفته ۲. معمول، دمخور، عادتگرفته، مانوس، همدم ≠ نامالوف، نامانوس