مأمورلغتنامه دهخدامأمور. [ م َءْ ] (ع ص ) امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود. منوچهری .بنده ٔ کارکن به امر
مامورفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه برای انجام کاری معیّن و منصوب میشود.۲. (صفت) [قدیمی] امرشده؛ فرمان دادهشده.
مبعوثدیکشنری عربی به فارسیمامور سري , فرستاده , مامور , نماينده , ايلچي , مامور سياسي , سخن اخر , شعر ختامي
envoysدیکشنری انگلیسی به فارسیسفیران، نماینده، فرستاده، مامور، ایلچی، مامور سیاسی، سخن اخر، شعر ختامی
کاردار موقتacting chargé d’affaires, chargé d’affaires par intérim, chargé d’affaires ad interimواژههای مصوب فرهنگستانبالاترین مأمور سیاسی سفارت که در غیاب سفیر به هر دلیل، مسئولیت هیئت نمایندگی را بر عهده دارد
پیک ویژهcasual courierواژههای مصوب فرهنگستانمأمور سیاسی وزارت خارجۀ یک دولت که دارای گذرنامۀ سیاسی و حامل مراسلات طبقهبندیشدۀ آن دولت است
مامورفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه برای انجام کاری معیّن و منصوب میشود.۲. (صفت) [قدیمی] امرشده؛ فرمان دادهشده.
مامورفرهنگ مترادف و متضاد۱. عامل، کارگزار، وکیل ۲. کارمند ۳. گماشته، مستخدم ۴. متصدی، مسئول ۵. پاسبان، پلیس ۶. فرستاده ≠ آمر
مامورفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه برای انجام کاری معیّن و منصوب میشود.۲. (صفت) [قدیمی] امرشده؛ فرمان دادهشده.
مامورفرهنگ مترادف و متضاد۱. عامل، کارگزار، وکیل ۲. کارمند ۳. گماشته، مستخدم ۴. متصدی، مسئول ۵. پاسبان، پلیس ۶. فرستاده ≠ آمر