مجبور کردن

مترادف

وادار کردن، ملزم کردن، اجبار کردن، ناگزیر کردن

برابر پارسی

واداشتن

جست‌وجوی دقیق

مجبور کردن

لغت‌نامه دهخدا

مجبور کردن . [ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ناگزیر کردن . داشتن به ... واداشتن به . به ستم داشتن بر کاری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

مجبور کردن

دیکشنری فارسی به عربی

التزم , قوة

مجبور کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

coerce, compel, constrain, dragoon, force, oblige, whip

مجبور کردن

فرهنگ مترادف و متضاد

وادار کردن، ملزم کردن، اجبار کردن، ناگزیر کردن

مجبور کردن

فرهنگ سره

واداشتن

جست‌وجوی هم‌آوا

مجبور

لغت‌نامه دهخدا

مجبور. [ م َ ] (ع ص ) به زور بر کاری داشته شده . (غیاث ) (آنندراج ). آن که به ستم و قهر وی رابر کاری دارند و آن که به کراهت کاری کند. (ناظم الاطباء). مضطر. ناگزیر. بی اختیار. سلب اختیار شده . مقابل مختار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در سجده نکردن

مزبور

لغت‌نامه دهخدا

مزبور. [ م َ ] (ع ص ، اِ) نبشته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نبشته شده و در پیش ذکر شده و مذکور و در پیش گفته شده . (ناظم الاطباء). نوشته شده . (فرهنگ نظام ). نوشته . مذکور. مکتوب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) نامه . (فرهنگ نظام ).

مجبور

فرهنگ فارسی عمید

کسی که از خود اختیار ندارد؛ آن‌که به‌زور به ‌کاری واداشته شده؛ ناگزیر؛ ناچار.

مزبور

فرهنگ فارسی عمید

۱. نوشته؛ نوشته‌شده.۲. ذکرشده.

مجبور

دیکشنری فارسی به انگلیسی

bound, constrained

جست‌وجوی مشابه

مجبور کردن (عامیانه)

دیکشنری فارسی به انگلیسی

sandbag

جست‌وجوی متن

compel

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مجبور، وادار کردن، مجبور کردن

resuppress

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مجبور کردن

overjaded

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مجبور است

compellably

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مجبور

compelled

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مجبور

جست‌وجوی هم‌آغاز

مجبور

لغت‌نامه دهخدا

مجبور. [ م َ ] (ع ص ) به زور بر کاری داشته شده . (غیاث ) (آنندراج ). آن که به ستم و قهر وی رابر کاری دارند و آن که به کراهت کاری کند. (ناظم الاطباء). مضطر. ناگزیر. بی اختیار. سلب اختیار شده . مقابل مختار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در سجده نکردن

مجبور

فرهنگ فارسی عمید

کسی که از خود اختیار ندارد؛ آن‌که به‌زور به ‌کاری واداشته شده؛ ناگزیر؛ ناچار.

مجبور

دیکشنری فارسی به انگلیسی

bound, constrained

مجبور

فرهنگ فارسی معین

(مَ) [ ع . ] (اِمف .) ناگزیر، به زور بر کاری واداشته شده .

مجبور

فرهنگ سره

ناچار، وادار

جست‌وجوی هم‌قافیه

مجبور

لغت‌نامه دهخدا

مجبور. [ م َ ] (ع ص ) به زور بر کاری داشته شده . (غیاث ) (آنندراج ). آن که به ستم و قهر وی رابر کاری دارند و آن که به کراهت کاری کند. (ناظم الاطباء). مضطر. ناگزیر. بی اختیار. سلب اختیار شده . مقابل مختار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در سجده نکردن

مجبور

فرهنگ فارسی عمید

کسی که از خود اختیار ندارد؛ آن‌که به‌زور به ‌کاری واداشته شده؛ ناگزیر؛ ناچار.

مجبور

دیکشنری فارسی به انگلیسی

bound, constrained

مجبور

فرهنگ فارسی معین

(مَ) [ ع . ] (اِمف .) ناگزیر، به زور بر کاری واداشته شده .

مجبورمجبور

فرهنگ مترادف و متضاد

بیاختیار، مقید، ملزم، ناچار، ناگزیر، وادار ≠ آزاد، مختار، مخیر

ترجمه مقاله