محطلغتنامه دهخدامحط. [ م َ ح َطط ] (ع اِ) منزل . (منتهی الارب ). موضع و منزل . (ناظم الاطباء). جای فرودآمدن . محل فرودآمدن : چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد. (سندبادنامه ص 33).تختگاه و محط دولت بودمهبط و بارگاه ایمان شد.حس
محطلغتنامه دهخدامحط. [ م ِ ح َطط ] (ع اِ) آهن چرم دوزی که آن را پکمال گویند و بدان خط کشند و نقش کنند. محطه . (منتهی الارب ). ابزاری چوبین و یا آهنین که چرمدوزان بدان خط کشند و نقش کنند و به فارسی پکمال نامند. (ناظم الاطباء). مخط [ م ِ خ َ ط ط ] .
ماتmatte, flat 3واژههای مصوب فرهنگستانویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد
ورنی ماتflat varnish, matte varnishواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ورنی که با درصد معینی ماتکننده ترکیب میشود تا در هنگام خشک شدن جلوهای مات بیابد
محتلغتنامه دهخدامحت . [ م َ ] (ع ص ) صلب و سخت از هرچیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || روز گرم . (منتهی الارب ). یوم محت ؛ روزی سخت گرم . (مهذب الاسماء). || مرد خردمند. || مردتیزخاطر. ج ، مُحوت ، مُحَتاء. (منتهی الارب ). || خالص و بی آمیغ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
محطبلغتنامه دهخدامحطب . [ م ِ طَ ] (ع اِ) داس . ابزاری که بدان هیزم قطع میکنند و نوعی از داس . (ناظم الاطباء).
محطبلغتنامه دهخدامحطب . [ م ُ طِ ] (ع ص ) درخت رزی که آماده باشد بریدن هیزم . رااز وی . || جای هیزم ناک . (ناظم الاطباء).
محطربلغتنامه دهخدامحطرب . [ م ُ ح َ رَ ] (ع ص ) مرد استوارخلقت سخت بنیه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). محظرب . (آنندراج ).
محطملغتنامه دهخدامحطم . [ م ُ ح َطْ طِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحطیم . درهم شکننده ٔ توانا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
مهبطلغتنامه دهخدامهبط. [ م َ ب ِ ] (ع اِ) جای فرودآمدن .(غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فرودآمدن گاه . (ناظم الاطباء). آنجا که فرودآیند. فرودگاه . (یادداشت مؤلف ). ج ، مهابط. (ناظم الاطباء) : چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد. (سندبادنامه ص <span class="hl" di
پکماللغتنامه دهخداپکمال . [ پ َ / پ ُ ] (اِ) افزار کفشگران باشد که بدان خط کشند و بعربی مخط گویند. (برهان قاطع). آهن چرم دوزی که بدان خط کشند و نقش کنند. خطکش کفاشان .مِخط. محطّ. (منتهی الارب ). مِحَطّه . حَط... صیقل کردن چرم و نقش نمودن بر آن به پکمال . (منته
غرةالوجهلغتنامه دهخداغرةالوجه . [ غ ُرْ رَ تُل ْ وَج ْه ْ ] (ع اِ مرکب ) سفیدی پیشانی . سفیدی طلعت .- غرةالوجه شدن ؛ کنایه از شهرت یافتن و نامی شدن . (در توصیف اصفهان ) : تختگاه و محط دولت بودمهبط و بارگاه ایمان شدسرةالبطن ربع مسکون
اردگلاسلغتنامه دهخدااردگلاس . [ اَ دِ ] (اِخ )اردغلاس . ناحیه ایست در کنت نشین دون ، در ایرلند واقع در ساحل دریای ایرلند بشش میلی جنوب شرقی دون ، سکنه ٔآن 16600 تن است و آن بر زمینی مرتفع بین دو بیشه واقع است و تجارت آن مهم و محطّ سفاین صید ماهی است وگاه باشد که
معقباتلغتنامه دهخدامعقبات . [ م ُ ع َق ْ ق ِ ] (ع ص ، اِ) فرشتگان نوبت کننده در نگه داشتن مردمان . (زمخشری ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرشتگان شب و روز که یک گروه بعد از گروه دیگر آید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فرشتگان شب و روز. (از اقرب الموارد) : له م
محط کردنلغتنامه دهخدامحط کردن . [ م َ ح َطط ک َ دَ ] (مص مرکب ) توقف در یک نُوت . (بجای محط کردن به اصطلاح جدید میگویند فرود نمودن ) (تعلیقات بهجت الروح ص 131) : اول اگر از نغمه ٔ اول سه گاه آغاز کنند و بر عراق و مخالف رفته باز در سه گاه م
محطبلغتنامه دهخدامحطب . [ م ِ طَ ] (ع اِ) داس . ابزاری که بدان هیزم قطع میکنند و نوعی از داس . (ناظم الاطباء).
محطبلغتنامه دهخدامحطب . [ م ُ طِ ] (ع ص ) درخت رزی که آماده باشد بریدن هیزم . رااز وی . || جای هیزم ناک . (ناظم الاطباء).
محطربلغتنامه دهخدامحطرب . [ م ُ ح َ رَ ] (ع ص ) مرد استوارخلقت سخت بنیه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). محظرب . (آنندراج ).
شمحطلغتنامه دهخداشمحط. [ ش َ ح َ ] (ع ص ) شمحاط. (ناظم الاطباء)(آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به شمحاط شود.