ماتmatte, flat 3واژههای مصوب فرهنگستانویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد
ورنی ماتflat varnish, matte varnishواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ورنی که با درصد معینی ماتکننده ترکیب میشود تا در هنگام خشک شدن جلوهای مات بیابد
محتلغتنامه دهخدامحت . [ م َ ] (ع ص ) صلب و سخت از هرچیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || روز گرم . (منتهی الارب ). یوم محت ؛ روزی سخت گرم . (مهذب الاسماء). || مرد خردمند. || مردتیزخاطر. ج ، مُحوت ، مُحَتاء. (منتهی الارب ). || خالص و بی آمیغ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
قلمهcutting 5, cuttage 1واژههای مصوب فرهنگستانبخشی از گیاه که پس از قرار گرفتن در محیط مناسب ریشه درمیآورد و گیاهی مستقل میشود
کشتculture 3واژههای مصوب فرهنگستان1. محصول رشد نوع خاصی از ریزاندامگانها در یک محیط مناسب 2. رشد دادن ریزاندامگانها تحت شرایط واپایششده
قلمهزنیcutting 6, cuttage 2واژههای مصوب فرهنگستانروشی در افزایش غیرجنسی گیاهان که در آن بخشی از گیاه را قطع میکنند و در محیط مناسب برای ریشهزایی قرار میدهند متـ . قلمه زدن
صوفیهلغتنامه دهخداصوفیه . [ فی ی َ / ی ِ] (اِخ ) پیروان طریقه ٔ تصوف . اهل طریقت . آنان که ازطریق ریاضت و تعبد، طالب راه یافتن به حق و حقیقت اند. گروهی که از اواخر قرن دوم هجری در اسلام پدید گشتند و بخاطر طرز تفکر، لباس ، خوراک ، عبادت و ریاضت مخصوص ، بدین نام
محیطلغتنامه دهخدامحیط. [ م ُ ] (ع ص ) مقابل محاط. اسم فاعل از احاطه . (کشاف ). فراگیرنده . درگیرنده و احاطه کننده . (غیاث ). صاحب آنندراج گوید در فارسی به صله ٔ بر مستعمل است یعنی محیط بر، دربرگیرنده : آنکه او را قیاس وصف نکردزانکه شد وصف او محیط قیاس . <p
محیطفرهنگ فارسی عمید۱. جایی که انسان در آن زندگانی میکند اعم از کشور، شهر، جامعه، یا خانواده.۲. (صفت) [مقابلِ محاط] [مجاز] احاطهکننده؛ فروگیرنده.۳. (ریاضی) خطی که دور دایره را فراگیرد.۴. (ریاضی) شکلی که شکل دیگر داخل آن قرار گرفته باشد.۵. [مجاز]۶. [قدیمی] اقیانوس.۷. (صفت) [قدیمی، م
محیطدیکشنری فارسی به انگلیسیair, ambience, ambient, atmosphere, circuit, circumference, community, eco-, environment, girth, medium, milieu, perimeter, periphery, precincts, surroundings
محیطفرهنگ فارسی معین(مُ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - فراگیرنده ، احاطه کننده . 2 - پاره خطی که دور سطحی را فرا می گیرد. 3 - آگاه و باخبر.
دریای محیطلغتنامه دهخدادریای محیط. [ دَرْ ی ِ م ُ ] (اِخ ) بحرالمحیط. بحرالاخضر. اقیانوس . دریای بزرگ . نام دریائی است به مغرب بی منتهی . (آنندراج ). دریایی که در آن آفتاب غروب می کند و آب آن دریا گرم و سبز است مانند سیماب . (شرفنامه ٔ منیری ). آبی که به گرد ربع مسکون درآمده قوم عرب آن را بحر محیط
فلک المحیطلغتنامه دهخدافلک المحیط. [ ف َ ل َ کُل ْ م ُ ] (ع اِ مرکب ) فلک الافلاک . فلک اطلس . فلک الاعظم . فلک الاقصی . فلک نهم . عرش : گردد فلک المحیط کویت گر دست تو صولجان ببینم .خاقانی .
محیطلغتنامه دهخدامحیط. [ م ُ ] (ع ص ) مقابل محاط. اسم فاعل از احاطه . (کشاف ). فراگیرنده . درگیرنده و احاطه کننده . (غیاث ). صاحب آنندراج گوید در فارسی به صله ٔ بر مستعمل است یعنی محیط بر، دربرگیرنده : آنکه او را قیاس وصف نکردزانکه شد وصف او محیط قیاس . <p
هفت محیطلغتنامه دهخداهفت محیط. [ هََ م ُ ] (اِ مرکب ) کنایه از هفت فلک است . || هفت دریا را نیز گویند. (برهان ) : امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کندهفت محیط دایگی چاربسیط مادری . خاقانی .رجوع به هفت دریا شود.
تمحیطلغتنامه دهخداتمحیط. [ ت َ ] (ع مص ) هموار کردن به انگشتان زه کمان را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).