مدح گویلغتنامه دهخدامدح گوی . [ م َ ] (نف مرکب ) ستایشگر. ستاینده . مدحت گوی . مدیحه سرا. مدح گو : سوی غزنین ز پی مدح تو سازنده شوندمدح گویان زمین یمن و ملک حجاز. فرخی .شاعر که مدح گوی چنین مهتری بودبر طبع چیره باشد و بر شعر کامکا
چمیدهلغتنامه دهخداچمیده . [ چ َ دَ /دِ ] (ن مف / نف ) از روی ناز و غمزه و خرام و تکبر براه رفته . (برهان ) (آنندراج ). خرامیده بطور بزرگواری و حشمت و زیبایی . (ناظم الاطباء). و رجوع به چم و چمیدن شود. || خم شده را نیز گویند. (
مدحلغتنامه دهخدامدح . [م َ ] (ع اِمص ) ستایش . ثنای به صفات جمیله . وصف به جمیل . توصیف به نیکوئی . مدحت . مدیح . مدیحه . نقیض هجا. نقیض ذم . (یادداشت مؤلف ). آفرین . تحسین . تمجید. مقابل هجو : آفرین و مدح سود آید تراگر به گنج اندر زیان آید همی . <p class
مدعیلغتنامه دهخدامدعی . [ م َ عی ی ] (ع ص ) مرد متهم در نسب . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
مدح گویندهلغتنامه دهخدامدح گوینده . [ م َ ی َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) مدح گوی . رجوع به مدحت سرای و مدح گوی شود : کیمیای زر درویش کف راد تو است مدح گوینده چنین گوید با مدح نیوش .سوزنی .
مدحت گویلغتنامه دهخدامدحت گوی . [ م ِ ح َ ](نف مرکب ) مدحت گو. رجوع به مدحت گو شود : به وصف کردن او در ببارد و عنبرز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحت خوان .رودکی .
مدحت گوییلغتنامه دهخدامدحت گویی . [ م ِ ح َ ] (حامص مرکب ) مداحی . مدح . مدیحه سرایی . عمل مدحتگو. رجوع به مدحت گو شود.
شکرگویلغتنامه دهخداشکرگوی . [ ش ُ ] (نف مرکب ) شکرگو. شکرگزار. سپاسگزار. شاکر. (یادداشت مؤلف ) : هرکه نزد تو مدح گوی آمداز سخای تو شکرگوی رود. سوزنی .و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود.
مدح نوازلغتنامه دهخدامدح نواز. [ م َ ن َ ] (نف مرکب ) مدح گوی . مدحت سرای . مدیحه خوان : تو به صدر اندر بنشسته به آئین ملوک همچنین مدح نیوشنده و من مدح نواز.فرخی .
ارژنهلغتنامه دهخداارژنه . [ اَ ژَ ن َ ](اِخ ) (دشت ...) دشتی است مشهور در فارس . (برهان ). دشتی است از ملک فارس که تا شیراز سی فرسنگ است و آنرا ارجنه نیز گویند و واقعه ٔ ظهور امیرالمؤمنین (ع ) در آن دشت و خلاص کردن سلمان فارسی از چنگ شیر [ در اساطیر ] معروف و مشهور است . (جهانگیری ) <span cla
چیره بودنلغتنامه دهخداچیره بودن . [ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) مسلط بودن . فایق بودن . توانا و قادر بودن . توانائی داشتن : بلاغت نگه داشتندی و خطکسی کو بدی چیره بر یک نقط. فردوسی .از ایرانیان شاد شد شهریار
مدحلغتنامه دهخدامدح . [م َ ] (ع اِمص ) ستایش . ثنای به صفات جمیله . وصف به جمیل . توصیف به نیکوئی . مدحت . مدیح . مدیحه . نقیض هجا. نقیض ذم . (یادداشت مؤلف ). آفرین . تحسین . تمجید. مقابل هجو : آفرین و مدح سود آید تراگر به گنج اندر زیان آید همی . <p class
مدحلغتنامه دهخدامدح . [م َ ] (ع اِمص ) ستایش . ثنای به صفات جمیله . وصف به جمیل . توصیف به نیکوئی . مدحت . مدیح . مدیحه . نقیض هجا. نقیض ذم . (یادداشت مؤلف ). آفرین . تحسین . تمجید. مقابل هجو : آفرین و مدح سود آید تراگر به گنج اندر زیان آید همی . <p class
متمدحلغتنامه دهخدامتمدح . [ م ُ ت َ م َدْ دِ ] (ع ص ) فخرکننده و تکلف نماینده در ستایش خود. (آنندراج ). لاف زننده و نازنده و فخر کننده ٔ بخود. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آن که دوست دارد ستایش خود را و میگوید در ستایش خود چیزی را که ندارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تم
ممدحلغتنامه دهخداممدح . [ م ُ م َدْ دَ ] (ع ص ) نیک ستوده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ستوده شده . ممدوح .
تمدحلغتنامه دهخداتمدح . [ ت َ م َدْ دُ ] (ع مص ) ستودگی نمودن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). ستودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).مدح کردن . (از اقرب الموارد). || ستایش خواستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). تکلف کردن در ستایش خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم