مزلغتنامه دهخدامز. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار، در 90 هزارگزی غرب لنگه و دامنه کوه گوگردی ، درمنطقه ٔ گرمسیر واقع و دارای 298 تن سکنه است . آبش از قنات و چاه محصولش غلات و پنبه ، شغل مردمش زرا
مزلغتنامه دهخدامز. [ م َزز ] (ع مص ) مکیدن . (تاج المصادر) (منتهی الارب ) (دهار) (ناظم الاطباء). مکیدن چیزی را؛ یقال مزه مزاً؛ مکید آن را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مزیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مگسMusca, Mus, Flyواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی کوچک آسمان جنوبی (southern sky) نزدیک بهصورت بارز صلیب جنوبی
آمیزة خطمشیpolicy mixواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای متوازن از سیاستها و ابزارهای سیاستی که برای دستیابی به هدف مشترک همراه با هم به کار گرفته میشوند متـ .آمیزة سیاستی
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
مزرعه ٔ مزارعلغتنامه دهخدامزرعه ٔ مزارع . [ م َ رَ ع َ ی ِ م َ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر در 12هزارگزی شمال غربی اهر و 9هزارگزی راه تبریز به اهر. در منطقه ٔ کوهستانی معتدل واقع و دارای <span class="hl"
مزه مزه کردنلغتنامه دهخدامزه مزه کردن . [ م َ زَ م َ زَ / م َ زِ م َ زِ ک َ دَ ] (مص مرکب )تطعم کردن . امتصاص کردن . چشیدن . مزمزه کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزجللغتنامه دهخدامزجل . [ م ِ ج َ ] (ع اِ) سرنیزه یا نیزه ٔ خرد. (منتهی الارب )(آنندراج ). سرنیزه و نیزه ٔ کوتاه . (ناظم الاطباء).
استنهلغتنامه دهخدااستنه . [اِ ت ِ ن ِ ] (اِخ ) کرسی کانتن مُز، از ناحیت وِردون در ساحل رود مُز، دارای 3183 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد و فولادسازی دارد.
اسفندارانواژهنامه آزاددرکتاب گرکویه چنین معنی شده: اسپندار مز نام فرشته ای درایران باستانست که اسفنداران نام این روستای کهن از آن برگزیده اند
مزجللغتنامه دهخدامزجل . [ م ِ ج َ ] (ع اِ) سرنیزه یا نیزه ٔ خرد. (منتهی الارب )(آنندراج ). سرنیزه و نیزه ٔ کوتاه . (ناظم الاطباء).
مزدجانلغتنامه دهخدامزدجان . [ م َ دَ ] (اِخ ) دهی است از طسوج لنجرود قم . (تاریخ قم ص 113). آن را مردی از عجم بناکرده است و بنده ای را از بندگان خود نام او مزده برعمارت و بنای آن موکل گردانیده پس مزده دیه و شهر مزدجان را بنا کرد و به نام خود بازخواند و بدین دیه
مزدجرلغتنامه دهخدامزدجر. [ م ُ دَ ج ِ ] (ع ص ) بازدارنده و نهی نماینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ذیل زج ر). بازدارنده و نهی کننده و بازداشته شده و نهی کرده شده . (از ناظم الاطباء). || آن که فال کند به مرغان . (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
مزدحملغتنامه دهخدامزدحم . [ م ُ دَ ح ِ ] (ع ص ) ازدحام کننده و انبوهی کننده . (آنندراج ) (غیاث ) (ناظم الاطباء) : مزدحم می گردیم در وقت تنگ این نصیحت می کنم نز خشم و جنگ .مولوی (مثنوی دفتر دوم ص 111).<b
درویش گرنمزلغتنامه دهخدادرویش گرنمز. [ دَرْ گ ُ رَ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل . واقع در15هزارگزی شمال خاوری گرمی و 15هزارگزی راه شوسه ٔ گرمی به بیله سوار، با 163 تن
راذ هرمزلغتنامه دهخداراذ هرمز. [ هَُ م ُ ] (اِخ ) نام یکی از قضات عهد ساسانی . (ایران در زمان ساسانیان ص 76).
دل بیلمزلغتنامه دهخدادل بیلمز. [ دِ م َ ] (اِخ ) دهی از است از دهستان گرمادوز، بخش کلیبر، شهرستان اهر. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و گردو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دل بیلمزلغتنامه دهخدادل بیلمز. [ دِ م َ ] (اِخ ) دهی است دهستان به به جیک ، بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دلامزلغتنامه دهخدادلامز. [ دَ م ِ ] (ع اِ) ج ِ دُلامز. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به دلامز شود.