مشربلغتنامه دهخدامشرب . [ م َ رَ ] (اِخ ) میرزا اشرف . اصلش از اعراب عامری است چندی در زمان نادرشاه در الکاء خار و ورامین متوجه عمل دیوانی بوده در آخر یک چشم او را برآوردند. در شیراز به سال 1185 هَ .ق . وفات یافت . این چند شعر از او ثبت شده است :وصل تو گف
مشربلغتنامه دهخدامشرب . [ م َ رَ ] (ع مص ) نوشیدن آب را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آشامیدن . (غیاث ) (آنندراج ). آشامیدن آب و مانند آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شرب . (ناظم الاطباء). || (اِ) جای آشامیدن . (غیاث ) (آنندراج ). آب خور. (دهار). آبشخور. (ترجمان القرآن ص <span class="h
مسربلغتنامه دهخدامسرب . [ م َ رَ ] (ع اِ) چراگاه . ج ، مَسارب . (مهذب الاسماء). ورجوع به مسربة شود. || مذهب و محل رفتن . || مسیل و مجرای آب . (از اقرب الموارد).
مصربلغتنامه دهخدامصرب . [ م ِ رَ ] (ع اِ) خنوری که در وی شیر نهند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ماسدان . (مهذب الاسماء).
خوش مشربلغتنامه دهخداخوش مشرب . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ رَ ](ص مرکب ) آنکه حسن معاشرت دارد. خوش معاشرت . خوش صحبت و رفتار. خوش نشست و برخاست . || کسی را گویند که مذاق صوفیه داشته باشد و در شریعت طرف احتیاط را ملحوظ ندارد. (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
کودک مشربلغتنامه دهخداکودک مشرب . [ دَ م َ رَ ] (ص مرکب ) کودک سرشت . کودک مزاج . (فرهنگ فارسی معین ) : آن دنی طبعان که مغروران جاه و منصب انداز خرد بیگانگان چند کودک مشرب اند. محسن تأثیر (از آنندراج ).و رجوع به کودک سرشت و کودک مشربی
مشربهلغتنامه دهخدامشربه . [م َ رِ ب َ / ب ِ ] (از ع ، اِ) کوزه ٔ آبخوری و هر ظرفی که بدان آب خورند. (ناظم الاطباء). کوزه یا ظرفی از بلور یا فلزی ، که بدان آب و شراب نوشند : پای تو مرکب است و کف دست مشربه است گر نیست اسب تازی و ن
مشربةلغتنامه دهخدامشربة. [ م َ رَ ب َ ] (ع اِ) آبخور. جای آب خوردن . موضعی که مردمان از آن آب می خورند. ج ، مشارب . (از ناظم الاطباء). و رجوع به معنی آخر مدخل قبل شود.
مشربةلغتنامه دهخدامشربة. [ م َ رَب َ / م َ رُ ب َ ] (ع اِ) زمین نرم همیشه گیاه . || دریچه و پرواره . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیش دالان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صفه . (اقرب الموارد). || یک مشت آب . (آنند
مشربةلغتنامه دهخدامشربة. [ م ِ رَ ب َ ] (ع اِ) ساغر. (زمخشری ). جای آب . (از مهذب الاسماء). کوزه ٔ آب و آنچه بدان آب خورند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). که بوی آب خورند. سقایه . (ترجمان القرآن ).ظرفی که از آن آب خورند. (غیاث ). ظرف که بدان آب آشامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (ا
مشربیلغتنامه دهخدامشربی . [ م َ رَ ] (اِخ ) از مردم زادگان تکلو و بلکه از خویشاوندان امیرالامرایان آن طایفه است . چون خیلی بی قید و لاابالی است از ملازمت و اطاعت سرپیچی میکند، گاهی سپاهی میشود و گاهی فنایی . طبع شعر نیز دارد و شجاعت و اکرام نیز بر خویشتن نسبت میدهد. این ابیات از اوست :ای ف
مشرب گاهلغتنامه دهخدامشرب گاه . [ م َ رَ ] (اِ مرکب ) جای نوشیدن آب . محل آشامیدن آب . مَشرب : و گفت : عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هر کدورت که بدو رسد صافی گردد. (تذکرة الاولیاء عطار).
مشربهلغتنامه دهخدامشربه . [م َ رِ ب َ / ب ِ ] (از ع ، اِ) کوزه ٔ آبخوری و هر ظرفی که بدان آب خورند. (ناظم الاطباء). کوزه یا ظرفی از بلور یا فلزی ، که بدان آب و شراب نوشند : پای تو مرکب است و کف دست مشربه است گر نیست اسب تازی و ن
مشربةلغتنامه دهخدامشربة. [ م َ رَ ب َ ] (ع اِ) آبخور. جای آب خوردن . موضعی که مردمان از آن آب می خورند. ج ، مشارب . (از ناظم الاطباء). و رجوع به معنی آخر مدخل قبل شود.
مشربةلغتنامه دهخدامشربة. [ م َ رَب َ / م َ رُ ب َ ] (ع اِ) زمین نرم همیشه گیاه . || دریچه و پرواره . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیش دالان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صفه . (اقرب الموارد). || یک مشت آب . (آنند
مشربةلغتنامه دهخدامشربة. [ م ِ رَ ب َ ] (ع اِ) ساغر. (زمخشری ). جای آب . (از مهذب الاسماء). کوزه ٔ آب و آنچه بدان آب خورند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). که بوی آب خورند. سقایه . (ترجمان القرآن ).ظرفی که از آن آب خورند. (غیاث ). ظرف که بدان آب آشامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (ا
خدامشربلغتنامه دهخداخدامشرب . [ خ ُ م َ رَ ] (ص مرکب ) آنکه بر طریقه و مشرب خدای تعالی است . پرهیزگار. خداپرست . دیندار. (آنندراج )(ناظم الاطباء). آنکه راه خدا پوید. آنکه معتقد بخداست . باایمان . در تداول فارسی زبانان «مشرب »، کنایه ازراه و طریقه است و «خدامشرب »؛ وصفی است برای آنکه براه خدا رود
خوش مشربلغتنامه دهخداخوش مشرب . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ رَ ](ص مرکب ) آنکه حسن معاشرت دارد. خوش معاشرت . خوش صحبت و رفتار. خوش نشست و برخاست . || کسی را گویند که مذاق صوفیه داشته باشد و در شریعت طرف احتیاط را ملحوظ ندارد. (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
کودک مشربلغتنامه دهخداکودک مشرب . [ دَ م َ رَ ] (ص مرکب ) کودک سرشت . کودک مزاج . (فرهنگ فارسی معین ) : آن دنی طبعان که مغروران جاه و منصب انداز خرد بیگانگان چند کودک مشرب اند. محسن تأثیر (از آنندراج ).و رجوع به کودک سرشت و کودک مشربی