مشورلغتنامه دهخدامشور. [ م َ ] (ع ص ) چیز آراسته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). چیز آراسته و مزین . || انگبین چیده شده و از کندو درآورده شده . (ناظم الاطباء).
مشورلغتنامه دهخدامشور. [ م ِش ْ وَ ] (ع اِ) آلت انگبین گرفتن . مشوار مثله . (آنندراج ). آلتی که بدان انگبین چینند. ج ، مشاور. (ناظم الاطباء). مشوار. آنچه بدان عسل گیرند و آن چوبی است که عسل گیر با خود دارد. ج ، مشاور. (از اقرب الموارد). و رجوع به مشوار شود.
مشورلغتنامه دهخدامشور. [ م ُ ش َوْ وَ ] (ع ص ) خجلت زده . شرمگین : و خدای تعالی عذاب از ایشان برداشت . او ندانست که ایشان ایمان آورده اند چون بشنید مشور شد از آن و از خجالت با میان قوم نشد. (تفسیرابوالفتوح ). و رجوع به تشویر شود. || ثوب مشور؛ جامه ٔ با گل کاریزه رنگ شد
میسورلغتنامه دهخدامیسور. [ م َ سو / می س ُ] (اِخ ) ایالتی در جنوب هند به مساحت 192000 کیلومتر مربع که 2354700 تن سکنه دارد. مرکز آن بنگالور است . کارخانه های فراوان دارد و تقریباً تمام طلای هن
میسورلغتنامه دهخدامیسور. [ م َ ] (ع مص ) آسان کردن . (ناظم الاطباء). || آسان شدن ، و در این صورت مصدر است بر وزن مفعول . (منتهی الارب ) (غیاث ). آسان گردیدن . سهل شدن . (یادداشت مؤلف ).آسان شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) : که چنین دارو چنان ناسور راهست درخور
میسورلغتنامه دهخدامیسور. [ م َ سو / می س ُ ] (اِخ ) نام شهری در ایالت میسور، واقع در هند با 244323 تن سکنه . با خیابانها و پارکهای زیبا که قسمتی از دانشگاههای ایالت میسور در این شهر است .
مسورلغتنامه دهخدامسور. [ م ِس ْ وَ ] (ع اِ) تکیه جای چرمین . (منتهی الارب ). متکای چرمین . (ناظم الاطباء). بالش از پوست . و رجوع به مسورة شود.
مسورلغتنامه دهخدامسور. [ م َ ] (ع ص ) پاسپرده . طریق مسور، راه پاسپرده . (منتهی الارب ذیل «س ی ر») (ناظم الاطباء): رجل مسور به ؛مرد رفته در آن راه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
مشورةلغتنامه دهخدامشورة. [ م َش ْ وَ رَ / م َش ْ وِ رَ / م َش ْ وُ رَ ] (ع اِمص ) شوری . کنکاش و کنکاش کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). صلاح پرسی و کنکاش . (آنندراج ) (غیاث ). کنکاش . اسم من شاورته فی ک
مشورتلغتنامه دهخدامشورت . [ م َش ْ وَ رَ ] (ع اِمص ) شور و کنگاش و کنگاج . (ناظم الاطباء). سگالیدن با یکدیگر. رای زدن با هم . شور. (یادداشت مؤلف ). مشورة : اما اینجا مسئلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class="hl" d
مشاورلغتنامه دهخدامشاور. [ م َ وِ ] (ع اِ) ج ِ مَشارة، به معنی یک کرد زمین . (آنندراج ) (از اقرب الموارد).ج ِ مشارة و مشور. (ناظم الاطباء). مشاویر. (منتهی الارب ). مشائر. (اقرب الموارد). و رجوع به مشارة شود.
رهایی یافتنلغتنامه دهخدارهایی یافتن . [ رَ ت َ] (مص مرکب ) خلاص شدن و آزاد شدن و نجات یافتن . (ناظم الاطباء). تخلص . (منتهی الارب ). تملس . جَستَن . خلاص شدن . مستخلص شدن . رستن . (یادداشت مؤلف ) : بجویید تا قارن رزم زن رهایی نیابد از این انجمن . <p class="author
مشوارلغتنامه دهخدامشوار. [ م ِش ْ ] (ع اِ) آلت انگبین گرفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، مشاویر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مِشْوَر شود. || درون چیزی و برون آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مخبر و منظر: لیس لفلان مشوار؛ ای منظر. (از اقرب الموارد). || آخور یا
شوریدنلغتنامه دهخداشوریدن . [ دَ ] (مص ) برهم زدن و درآمیختن چیزی یا چیزهایی به یکدیگربا آلتی یا با دست یا به یک انگشت . بیامیختن با کفچه و انگشت و مانند آن . (یادداشت مؤلف ) : وز سرانگشت نگارینش گوئی که مگرغالیه دارد شوریده با شوره ٔ سیم . <p class="author"
زنبورخانهلغتنامه دهخدازنبورخانه . [ زَم ْ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) خانه ٔ مگس شهد و آن را شان و شاند و لانه نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). شان عسل که در آن شهد می باشد و آن را در فارسی لانه گویند و او چون سوراخهای بسیار دارد و به این اعتبار... (آنندراج ). لانه ٔ زنب
مشورةلغتنامه دهخدامشورة. [ م َش ْ وَ رَ / م َش ْ وِ رَ / م َش ْ وُ رَ ] (ع اِمص ) شوری . کنکاش و کنکاش کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). صلاح پرسی و کنکاش . (آنندراج ) (غیاث ). کنکاش . اسم من شاورته فی ک
مشورتلغتنامه دهخدامشورت . [ م َش ْ وَ رَ ] (ع اِمص ) شور و کنگاش و کنگاج . (ناظم الاطباء). سگالیدن با یکدیگر. رای زدن با هم . شور. (یادداشت مؤلف ). مشورة : اما اینجا مسئلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class="hl" d
شمشورلغتنامه دهخداشمشور. [ ش ُ ] (اِ) گیاهی خوشبو و برگ آن مانند برگ آویشن و درآش داخل کنند. (ناظم الاطباء). به لغت گیلانی رستنیی باشد که برگ آن به برگ سعتر ماند و در آشهای ترش داخل کنند و روغن آن درد گوش را نافع است . (آنندراج ).
کمشورلغتنامه دهخداکمشور. [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بیلوار است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 455 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
همشورلغتنامه دهخداهمشور. [ هََ ش َ / شُو ] (ص مرکب ) هم شور. آنکه دیگری با وی شور کند. مشاور. (یادداشت مؤلف ).