مغلوللغتنامه دهخدامغلول .[ م َ ] (ع ص ) غل نهاده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه در گردن وی غل نهاده باشند. (ناظم الاطباء). طوق تعذیب در گردن انداخته شده . (غیاث ). به غل کرده . بندی .بسته شده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شنید این سخن دزد مغلول و گفت تو بار
مغلولفرهنگ فارسی معین(مَ) [ ع . ] (اِمف .) کسی که غل و زنجیر به گردنش انداخته شده ، به زنجیر کشیده شده .
مغلولبةلغتنامه دهخدامغلولبة. [ م ُ ل َ ل ِ ب َ ] (ع ص ) حدیقة مغلولبة؛ باغ به هم نزدیک و درهم پیچیده درخت . (منتهی الارب ). باغ درهم پیچیده درخت . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مغلولةلغتنامه دهخدامغلولة. [ م َ ل َ ] (ع ص ) تأنیث مغلول . بسته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قالت الیهود یداﷲ مغلولة غلت أیدیهم و لعنوا بما قالوا بل یداه مبسوطتان ینفق کیف یشاء. (قرآن 64/5). و لاتجعل یدک مغلولة الی عنقک و لاتبسطه
مغلولاًلغتنامه دهخدامغلولاً. [ م َ لَن ْ ] (ع ق ) غل برنهاده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به حال مغلول . به وضع غل بر گردن و دست و پای افکنده :آنان را مغلولاً از زندان به پای چوبه ٔ دار بردند.
دربندفرهنگ مترادف و متضاد۱. اسیر، بندی، زندانی، گرفتار، محبوس، مغلول، مقید ۲. تنگ، تنگه ۳. بنبست ۴. دژ، قلعه
پای به بند داشتنلغتنامه دهخداپای به بند داشتن . [ ب ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) پای در بند داشتن . مُقیّد بودن . مغلول بودن : از اوئی [ از خرد ] به هر دو سرای ارجمندگسسته خرد پای دارد ببند.فردوسی .
پای دربندلغتنامه دهخداپای دربند. [ دَ ب َ ] (ص مرکب ) مُقیّد. مغلول : عالمت یوز پای دربند است واعظت مرغ دانه در منقاراین یکی چون کند تمام سخن وآن دگر کی کند بکام شکار.اوحدی .
مفلوللغتنامه دهخدامفلول . [ م َ ] (ع ص ) سیف مفلول ،شمشیر با رخنه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رخنه دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از محیط المحیط).- مفلول شدن ؛ رخنه پیدا کردن . کند شدن . از اثر افتادن : چون غز شوکت فارس دید و انضمام
دست بربستنلغتنامه دهخدادست بربستن . [ دَ ب َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) دست بستن . مغلول کردن : یکی راعسس دست بربسته بودهمه شب پریشان و دلخسته بودبرو شکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست . سعدی .و رجوع به دست شود.- <sp
مغلولبةلغتنامه دهخدامغلولبة. [ م ُ ل َ ل ِ ب َ ] (ع ص ) حدیقة مغلولبة؛ باغ به هم نزدیک و درهم پیچیده درخت . (منتهی الارب ). باغ درهم پیچیده درخت . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مغلولةلغتنامه دهخدامغلولة. [ م َ ل َ ] (ع ص ) تأنیث مغلول . بسته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قالت الیهود یداﷲ مغلولة غلت أیدیهم و لعنوا بما قالوا بل یداه مبسوطتان ینفق کیف یشاء. (قرآن 64/5). و لاتجعل یدک مغلولة الی عنقک و لاتبسطه
مغلولاًلغتنامه دهخدامغلولاً. [ م َ لَن ْ ] (ع ق ) غل برنهاده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به حال مغلول . به وضع غل بر گردن و دست و پای افکنده :آنان را مغلولاً از زندان به پای چوبه ٔ دار بردند.