ملوکلغتنامه دهخداملوک . [ م ُ ] (اِخ ) مجمعالجزایری است در اندونزی که بوسیله ٔ دریای باندا و دریای ملوک از جزایر سلب جدا شده است و 790000 تن سکنه دارد و مهمترین این جزایر «هالماهرا» و «سرام » و «آمبوان » است . (از لاروس ).
ملوکلغتنامه دهخداملوک . [ م ُ ] (اِخ ) کتاب ملوک ، نام کتابی از تورات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ورجوع به پادشاهان (کتاب ...) در همین لغت نامه شود.
ملوکفرهنگ فارسی عمید= مَلِک⟨ ملوک لخمیین: ملوک حیره یا مناذره که در زمان خسروپرویز منقرض شدند.
ملوکلغتنامه دهخداملوک . [ م ُ ] (ع اِ) ج ِ مَلِک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). ج ِ ملک . پادشاهان . (ناظم الاطباء) : اینجا بدین ناحیت زبان پارسی است و ملوکان این جانب ملوک عجم اند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).چون که یکی تاج و بساک ملوک باز یکی کوفته
پیملوکواژهنامه آزاد(pimalok) گیاهی است خوردنی که فقط در فصل بهار بیشتر مناطق بلوچستان رویش می کند و عمر کوتاهی حدود یک ماه دارد.
گوارش ملوکلغتنامه دهخداگوارش ملوک . [ گ ُ رِ ش ِ م ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شیخ ودیگران آن را به سیدالادویه و داروی سال ترجمه کرده اند زیرا تا یک سال به کار برده نشود سودش ظاهر نمیشود ولی عمل آن بدون شرط و بدون توجه به مزاج و جز آن است ، بلکه این گوارش بنفسه مفید است . پیری را منع میکند و باردی
ملوک طبعلغتنامه دهخداملوک طبع. [ م ُ طَ ] (ص مرکب ) آنکه سرشت شاهان دارد. منیعالطبع. بلندهمت : در این زمین که تو هستی ملوک طبعانندکه ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش .سعدی .
ملوک فریبلغتنامه دهخداملوک فریب . [ م ُ ف ِ / ف َ ] (نف مرکب ) ملوک فریبنده . آنکه پادشاهان را فریفته ٔ خود کند. مفتون کننده ٔ شاهان : گل صدبرگ و مشک و عنبر و سیب یاسمین سپید و مورد بزیب این همه یکسره تمام شده ست نزد تو ای ب
ملوک طوایفلغتنامه دهخداملوک طوایف . [ م ُ ک ِ طَ ی ِ ] (اِخ ) ملوک الطوایف : کنون ای سراینده فرتوت مردسوی گاه اشکانیان بازگرد...بزرگان که از تخم آرش بدنددلیر و سبکسار و سرکش بدندبه گیتی به هر گوشه ای بر یکی گرفته ز هر کشوری اندکی چو بر تختشان شاد
ملوکالغتنامه دهخداملوکا. [ م َ ] (اِ) به معنی ملکا است که مجتهد و فقیه و صاحب مذهب ترسایان باشد. (برهان ) (آنندراج ). رئیس ترسایان . (ناظم الاطباء). رجوع به ملکا شود.
ملوکانلغتنامه دهخداملوکان . [ م ُ ] (اِ) ج ِ ملوک . ملوک که جمع مکسر مَلِک است مجدداً «ان » (نشانه ٔ جمع فارسی ) در آخرش افزوده شده است و این نوع جمعها در نظم و نثر قدیم معمول بوده است : اینجا بدین ناحیت زبان پارسی است و ملوکان این جانب ملوک عجم اند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری
ملوکانهلغتنامه دهخداملوکانه . [ م ُ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) شاهانه . (آنندراج ). مأخوذ از تازی ، شاهی . مانند شاه . بطور شاه . (از ناظم الاطباء). سزاوار ملوک . درخور شاهان و بزرگان : سکندر به آیین فرهنگ خویش ملوکانه برشد ب
ملوکةلغتنامه دهخداملوکة. [ م ُ ک َ ] (ع اِمص ) ملک . (منتهی الارب ). تملک و تصرف . ملکیت . (از ناظم الاطباء). مِلک . گویند: اقر بالملوکة؛ ای بالملک . (از اقرب الموارد). || بندگی . عبودیت . (از ناظم الاطباء).
ملوکیلغتنامه دهخداملوکی . [ م ُ ] (ص نسبی ) مأخوذاز تازی ، منسوب به ملوک . پادشاهی . (ناظم الاطباء).
طخارستانلغتنامه دهخداطخارستان . [ طُ رِ ] (اِخ ) (ملوک ...) طایفه ای از ملوک غور که پایتخت آنان بامیان بود.
خان خانیلغتنامه دهخداخان خانی . (حامص مرکب ) ملوک الطوایفی . رجوع به ملوک الطوایفی شود. || هرج و مرج .
طوائفلغتنامه دهخداطوائف . [ طَ ءِ ] (ع اِ) ج ِ طائفه : سلطان به دفع جمعی از طوائف افغانیان ... مشغول شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 423).- طوائف (ملوک ...) ؛ ملوک طوائف . عرب از ملوک طوائف ، اشکانیان خواهد.-
ملوک طبعلغتنامه دهخداملوک طبع. [ م ُ طَ ] (ص مرکب ) آنکه سرشت شاهان دارد. منیعالطبع. بلندهمت : در این زمین که تو هستی ملوک طبعانندکه ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش .سعدی .
ملوک فریبلغتنامه دهخداملوک فریب . [ م ُ ف ِ / ف َ ] (نف مرکب ) ملوک فریبنده . آنکه پادشاهان را فریفته ٔ خود کند. مفتون کننده ٔ شاهان : گل صدبرگ و مشک و عنبر و سیب یاسمین سپید و مورد بزیب این همه یکسره تمام شده ست نزد تو ای ب
ملوک طوایفلغتنامه دهخداملوک طوایف . [ م ُ ک ِ طَ ی ِ ] (اِخ ) ملوک الطوایف : کنون ای سراینده فرتوت مردسوی گاه اشکانیان بازگرد...بزرگان که از تخم آرش بدنددلیر و سبکسار و سرکش بدندبه گیتی به هر گوشه ای بر یکی گرفته ز هر کشوری اندکی چو بر تختشان شاد
ملوک الطوایفلغتنامه دهخداملوک الطوایف . [ م ُ کُطْ طَ ی ِ ] (اِخ ) نویسندگان قرون اول اسلامی ، دوره ٔ حکومت اشکانیان و دوره ٔ ماقبل آن یعنی دوره ٔ سلوکیه را ملوک الطوایف نامیده اند. پیرنیا در تاریخ ایران باستان آرد: مورخان و نویسندگان قرون اول اسلامی از ایرانی و عرب اطلاعات کمی از این دوره داشته اند
ملوک ستایلغتنامه دهخداملوک ستای . [ م ُ س ِ ] (نف مرکب ) ملوک ستاینده . ستایشگرملوک . مدح کننده ٔ پادشاهان . مداح سلاطین : همی ستود نداند ترا چنانکه تویی زبان مادح و اندیشه ٔ ملوک ستای . فرخی .ستوده ای که گرامی تر از ستایش اوسخن به
دملوکلغتنامه دهخدادملوک . [ دُ ] (ع اِ) سنگ تابان گرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سنگ سیاه گرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به دملوق شود.
حبةالملوکلغتنامه دهخداحبةالملوک . [ ح َب ْ ب َ تُل ْ م ُ ] (ع اِ مرکب ) ماهودانه . رجوع به حب الملوک شود.
حسرت الملوکلغتنامه دهخداحسرت الملوک . [ ح َ رَ تُل ْ م ُ ] (اِمرکب ) دلمه ٔ مونبار است و آن دلمه (طلمه ) بوده است که از قیمه ریزه ٔ گوشت و برنج پخته پر میکرده اند و نامهای دیگر آن : حسیبک و حسیب الملوک و حسیب بزغاله و جنبل و بریان الفقرا بوده . لکن امروز خرده ٔ جگر و شش وگُرده (قلوه ) و دل با پیاز د
حسن اشرف الملوکلغتنامه دهخداحسن اشرف الملوک . [ ح َ س َ ن ِ اَ رَ فُل ْ م ُ ] (اِخ ) علاءالدوله . رجوع به علاءالدوله و سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 128 و 147 شود.