منجلی کردن

مترادف

آشکار کردن، جلوهگری کردن، آشکار ساختن، عیان کردن، تجلی کردن، ظاهر شدن

جست‌وجوی دقیق

منجلی کردن

فرهنگ مترادف و متضاد

آشکار کردن، جلوهگری کردن، آشکار ساختن، عیان کردن، تجلی کردن، ظاهر شدن

جست‌وجوی هم‌آوا

منجلی

لغت‌نامه دهخدا

منجلی . [ م ُ ج َ ] (ع ص ) روشن و آشکارا. (غیاث ) (آنندراج ). هویدا و منکشف . روشن و آشکار. (از ناظم الاطباء): به نص جلی سیجعل اﷲ بعد عسر یسراً آن غمام عماقریب منجلی گردد. (نفثةالمصدور چ یزدگری ص 73). || آنکه از وطن خو

منزلی

لغت‌نامه دهخدا

منزلی . [ م َ زِ ] (ص نسبی ) منسوب به منزل . مربوط به خانه و سرای و بیت : پس صناعت تدبیر منزل که آن را حکمت منزلی خوانند، نظر باشد در حال این جماعت بر وجهی که مقتضی مصلحت عموم بود. (اخلاق ناصری ). حکمت عملی منشعب به سه شعبه است اول خلقی دوم منزلی سوم ح

منجلی

لغت‌نامه دهخدا

منجلی . [ م ِ ج ِ ] (ص ) صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).

منجلی

فرهنگ فارسی عمید

روشن؛ آشکار؛ جلوه‌گر.

منجلی

فرهنگ فارسی معین

(مُ جَ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - روشن ، آشکار. 2 - کسی که جلای وطن کرده و از میهن خود بیرون رفته .

جست‌وجوی متن

جلی

فرهنگ مترادف و متضاد

آشکار، روشن، منجلی، واضح، هویدا ≠ خفی

منجلی شدن

فرهنگ مترادف و متضاد

آشکارشدن، جلوهگر شدن، عیان گشتن، منجلی گشتن، متجلی شدن

جلوهگر

فرهنگ مترادف و متضاد

آشکار، پدیدار، پدید، پیدا، ظاهر، متجلی، منجلی، نمایان

منجلی

لغت‌نامه دهخدا

منجلی . [ م ِ ج ِ ] (ص ) صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).

منجلی

لغت‌نامه دهخدا

منجلی . [ م ُ ج َ ] (ع ص ) روشن و آشکارا. (غیاث ) (آنندراج ). هویدا و منکشف . روشن و آشکار. (از ناظم الاطباء): به نص جلی سیجعل اﷲ بعد عسر یسراً آن غمام عماقریب منجلی گردد. (نفثةالمصدور چ یزدگری ص 73). || آنکه از وطن خو

جست‌وجوی هم‌آغاز

منجلی

لغت‌نامه دهخدا

منجلی . [ م ُ ج َ ] (ع ص ) روشن و آشکارا. (غیاث ) (آنندراج ). هویدا و منکشف . روشن و آشکار. (از ناظم الاطباء): به نص جلی سیجعل اﷲ بعد عسر یسراً آن غمام عماقریب منجلی گردد. (نفثةالمصدور چ یزدگری ص 73). || آنکه از وطن خو

منجلی

لغت‌نامه دهخدا

منجلی . [ م ِ ج ِ ] (ص ) صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).

منجلی

فرهنگ فارسی عمید

روشن؛ آشکار؛ جلوه‌گر.

منجلی

فرهنگ فارسی معین

(مُ جَ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - روشن ، آشکار. 2 - کسی که جلای وطن کرده و از میهن خود بیرون رفته .

منجلی

فرهنگ مترادف و متضاد

آشکار، جلوهگر، جلی، عیان ≠ مختفی

جست‌وجوی هم‌قافیه

منجلی

لغت‌نامه دهخدا

منجلی . [ م ُ ج َ ] (ع ص ) روشن و آشکارا. (غیاث ) (آنندراج ). هویدا و منکشف . روشن و آشکار. (از ناظم الاطباء): به نص جلی سیجعل اﷲ بعد عسر یسراً آن غمام عماقریب منجلی گردد. (نفثةالمصدور چ یزدگری ص 73). || آنکه از وطن خو

منجلی

لغت‌نامه دهخدا

منجلی . [ م ِ ج ِ ] (ص ) صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).

منجلی

فرهنگ فارسی عمید

روشن؛ آشکار؛ جلوه‌گر.

منجلی

فرهنگ فارسی معین

(مُ جَ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - روشن ، آشکار. 2 - کسی که جلای وطن کرده و از میهن خود بیرون رفته .

منجلی

فرهنگ مترادف و متضاد

آشکار، جلوهگر، جلی، عیان ≠ مختفی

ترجمه مقاله