مکحللغتنامه دهخدامکحل . [ م ُ ک َح ْ ح َ ] (ع ص ) سرمه سا. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سرمه کشیده : خواهی که به نور این حقیقت چشم دل تو شود مکحل ... فخرالدین عراقی (دیوان چ نفیسی ص 125).دیده
مکحللغتنامه دهخدامکحل . [ م ِ ح َ] (ع اِ) چوب سرمه . (دهار). مکحال . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، مکاحل . (ناظم الاطباء) : از پی روشنی دیده ٔ احرام کشندگرد یکران توسکان فلک بر مکحل . وحشی .و رجوع به مکحال شود.
مکحل مکحللغتنامه دهخدامکحل مکحل . [ م ُ ح ُم ُ ح ُ ] (ع اِ) هر دو کلمه ای است که بدان بز را برای دوشیدن خوانند، ای کانها مکحلة کحلا من سوادها. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان بزرا برای دوشیدن خوانند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مکعللغتنامه دهخدامکعل . [ م ُ ک َع ْ ع ِ ] (ع ص ) پرخشم و برآماسیده از خشم . (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بادکرده ازخشم . (از اقرب الموارد). || مرد جنبان سرین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکاحللغتنامه دهخدامکاحل . [ م َ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ مکحل به معنی سرمه کش . (آنندراج ). ج ِ مِکحَل وَ مُکحُلة. (ناظم الاطباء). || مکاحل البارود؛ از آلات حصار و وسیله ٔ دفاعی است که از آن نفت پرتاب کنند و آن انواع گوناگون دارد. با بعضی تیرهای بزرگی که سنگ را بشکافد انداخته می شود و با بعضی دیگر گلو
مکحوللغتنامه دهخدامکحول . [ م َ ] (اِخ ) نام مولای آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله و سلم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مکحل مکحللغتنامه دهخدامکحل مکحل . [ م ُ ح ُم ُ ح ُ ] (ع اِ) هر دو کلمه ای است که بدان بز را برای دوشیدن خوانند، ای کانها مکحلة کحلا من سوادها. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان بزرا برای دوشیدن خوانند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مکحلانلغتنامه دهخدامکحلان . [ م ِ ح َ ] (ع اِ) دو استخوان بازوی اسب . (منتهی الارب ). دو استخوان بیرون خاسته اندرون دست اسب . مکحل یکی . (مهذب الاسماء).
مکحلةلغتنامه دهخدامکحلة. [ م ُ ح ُ ل َ ] (ع اِ) سرمه دان . ج ، مکاحل . (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (ناظم الاطباء). سرمه دان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
مکحلةلغتنامه دهخدامکحلة. [ م ُ ح ُ ل َ / م ُ ح َ ل َ ] (ع اِ) به لغت مراکش ، توپ و تفنگ . (ناظم الاطباء). به لغت اهالی مغرب آلتی است که بدان گلوله های سربی اندازند. (از ذیل اقرب الموارد) : فضربت مکحلة من جانب عسکر بکر فاصابت الوزیر فقتل
مکحاللغتنامه دهخدامکحال . [ م ِ ] (ع اِ) مکحل . سرمه چوب . (دهار). سرمه کش . (منتهی الارب ). میل سرمه کش که بدان در چشم سرمه می کشند. (ناظم الاطباء). مِکحَل . میل که بدان سرمه در چشم کشند. میل سرمه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
مکاحللغتنامه دهخدامکاحل . [ م َ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ مکحل به معنی سرمه کش . (آنندراج ). ج ِ مِکحَل وَ مُکحُلة. (ناظم الاطباء). || مکاحل البارود؛ از آلات حصار و وسیله ٔ دفاعی است که از آن نفت پرتاب کنند و آن انواع گوناگون دارد. با بعضی تیرهای بزرگی که سنگ را بشکافد انداخته می شود و با بعضی دیگر گلو
صبرهلغتنامه دهخداصبره . [ ص َ رَ ] (اِخ ) شهری است نزدیک قیروان و آن را منصوریه نامند و بنای آن بدست منادبن بُلُکّین است که منصوربن یوسف بن زیری بن مناد نامیده شده و نام یوسف بلکین صنهاجی است و این منصور پدر بادیس و بادیس پدر معز است که پادشاهان این ناحیت بودند و منصور به سال <span class="hl"
میللغتنامه دهخدامیل . (ع اِ) هر آلت فلزی باریک و بلند. میله .- میل انگشتر ؛ میلی است فلزی مخروطی شکل که به وسیله ٔ آن حلقه ٔ انگشتر را بزرگ و یا صاف می کنند. (یادداشت لغت نامه ).- میل سوپاپ ؛ در اصطلاح مکانیکی محوری است که دارای برآمدگ
ظهیرالدینلغتنامه دهخداظهیرالدین . [ ظَ رُدْ دی ] (اِخ ) ابوالحسن علی بن الامام ابوالقاسم زیدبن محمدبن الحسین البیهقی . او یکی از علمای مشهور قرن ششم هجری است ، و در حدود سنه ٔ 490 هَ . ق . متولد شده و در سنه ٔ 565 هَ . ق . وفات یا
مکحلانلغتنامه دهخدامکحلان . [ م ِ ح َ ] (ع اِ) دو استخوان بازوی اسب . (منتهی الارب ). دو استخوان بیرون خاسته اندرون دست اسب . مکحل یکی . (مهذب الاسماء).
مکحل مکحللغتنامه دهخدامکحل مکحل . [ م ُ ح ُم ُ ح ُ ] (ع اِ) هر دو کلمه ای است که بدان بز را برای دوشیدن خوانند، ای کانها مکحلة کحلا من سوادها. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان بزرا برای دوشیدن خوانند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مکحلةلغتنامه دهخدامکحلة. [ م ُ ح ُ ل َ ] (ع اِ) سرمه دان . ج ، مکاحل . (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (ناظم الاطباء). سرمه دان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
مکحلةلغتنامه دهخدامکحلة. [ م ُ ح ُ ل َ / م ُ ح َ ل َ ] (ع اِ) به لغت مراکش ، توپ و تفنگ . (ناظم الاطباء). به لغت اهالی مغرب آلتی است که بدان گلوله های سربی اندازند. (از ذیل اقرب الموارد) : فضربت مکحلة من جانب عسکر بکر فاصابت الوزیر فقتل
مکحل مکحللغتنامه دهخدامکحل مکحل . [ م ُ ح ُم ُ ح ُ ] (ع اِ) هر دو کلمه ای است که بدان بز را برای دوشیدن خوانند، ای کانها مکحلة کحلا من سوادها. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان بزرا برای دوشیدن خوانند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).