نافوخلغتنامه دهخدانافوخ . (ع اِ) به لغت اهل بغداد بیخ سوسن صحرائی است و زنان به جهت فربهی به کار برند. (برهان قاطع) (آنندراج ). نافوخ در بغداد ریشه ٔ گلایل را گویند. «ابن البیطار»: اصله یسمی النافوخ بالنون ببغداد و تستعمله النساء کثیرا ببغداد للسمن و فی غمر الوجه لتحسین اللون و هو عندهم کثیر ی
نافخلغتنامه دهخدانافخ . [ف ِ ] (ع ص ) دمنده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه می دمد و پف می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به نفخ شود.- نافخ ضرمه ؛ دمنده ٔ خدرک آتش : ما بالدار نافخ ضرمة؛ نیست در خانه کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). احدی در آن نیست . (از اقرب الم
نافخفرهنگ فارسی معین(فِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - آن که می دمد، کسی که پف می کند، دمنده (در آتش و خیک ). 2 - غذایی که نفخ آورد، باددار.
نافخ نفسهلغتنامه دهخدانافخ نفسه . [ ف ِ خ ُ ن َ س ِ ](ع اِ مرکب ) تنوری است در جائی بادگیر کیمیائیان راکه از زیر بر سه پایه استوار است و دیواره و بن آن سوراخ سوراخ بوده و سکوئی از گل دارد و دوا را در کوزه به گل گرفته کنند و بر آن نهند. (یادداشت مؤلف ).
ماخاریونلغتنامه دهخداماخاریون . (معرب ، اِ) ماسغانیون . دلبوث . سوسن احمر. دور حولة. سنخار. سیف الغراب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از سوسن صحرائی است که برگهای دراز دارد و بدین سبب آنرا عربان سیف الغراب (؟) خوانند و بیخ آنرا نافوخ گویند و در بغداد بسیار می باشد. علاج بواسیر کند. (برهان )
حب النافوخلغتنامه دهخداحب النافوخ . [ ح َب ْ بُن ْ نا ](ع اِ مرکب ) به لغت اهل بغداد بیخ دلبوث خشک است .