ندوبلغتنامه دهخداندوب . [ ن ُ ] (ع اِ) ج ِ نَدْب . رجوع به نَدْب شود. || ج ِ نُدْب . جج ِ نَدبة. || (مص ) نَدَب . ندوبة. رجوع به نَدَب شود.
نضوبلغتنامه دهخدانضوب . [ ن ُ ] (ع مص ) فروشدن آب به زمین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از المنجد). فروشدن آب در زمین و پائین رفتن . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب به زمین فروخوردن . (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ). فرورفتن آب در زمین و تمام شدن . (از متن اللغة). نزح . نشف . (از اقرب
پیندیگبلغتنامه دهخداپیندیگب . [ گ ِ ] (اِخ ) قصبه ای است در ایالت روال پیندی (راول پیندی ) از خطه ٔ پنجاب پاکستان در دامنه ٔ کوه خان مراد. کنار نهر سیل .دارای کارخانه های منسوجات و صابون پزی . نوعی از اسب نیز در آن حدود تربیت میشود. (قاموس الاعلام ترکی ).
چنذابلغتنامه دهخداچنذاب . [ چ َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان هلیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل که در 27 هزارگزی جنوب خاور اردبیل و 8 هزارگزی راه شوسه ٔ اردبیل به هلیر در دامنه کوه واقع است . هوایی معتدل و <span class="hl" dir="ltr"
گندابلغتنامه دهخداگنداب . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قره باشلو از بخش چاپشلو از شهرستان دره گز که در 8هزارگزی جنوب باختری چاپشلو واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه اش 66 تن است . آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آن غل
ندبفرهنگ فارسی معین(نَ دَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جا و اثر زخم . 2 - گرو و شرط بندی در قمار یا تیراندازی . ج . ندوب .
ندبلغتنامه دهخداندب . [ ن َ ] (ع اِ) ج ِ ندبة، به معنی اثر زخم باقی مانده بر پوست . رجوع به نَدْبة و نَدَبة شود. و جمع آن ندوب و انداب است .
ندبةلغتنامه دهخداندبة. [ن َ ب َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث نَدْب . (اقرب الموارد). رجوع به نَدْب شود. || نشان جراحت که بر پوست باقی باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، نَدَب ، اَنداب ، نُدوب . || ندبة از هر خف و حافری ؛ که به یک حالت ثابت نماند.(از اقرب الموارد). از اسب و شتر و مانند آن آنچه بر یک
نادبلغتنامه دهخدانادب . [ دِ ] (ع ص ) اسم فاعل از ندب . (اقرب الموارد). رجوع به ندب شود. || آن که می گرید بر مرده و محاسن او را برمیشمرد. (از اقرب الموارد). نوحه سرای . نوحه گر. که بر مرده گریه و زاری و نوحه سرائی میکند. || کسی که میخواند کسی را به کاری و برمی انگیزاند او را به امری . (از اقر
ندبلغتنامه دهخداندب . [ ن َ ] (ع ص ) مرد سبک در حاجت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). خفیف فی الحاجة. ظریف نجیب که چون خوانده شود به حاجتی بشتابد برای قضای آن و گفته اند آن شتابنده ٔ به سوی فضایل است . (از اقرب الموارد). رجل ندب ؛ مرد کارگزار. (مهذب الاسماء). مردنجیب و سبک در حاجت
مندوبلغتنامه دهخدامندوب . [ م َ ] (ع ص ) مستحب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). (نزد فقهاء) عملی است که در نظر شارع انجام دادن آن راجح بر ترک آن است اما ترک آن جایز است . (از تعریفات جرجانی ). || مرده که بر آن گریند و بشمارند نیکیهای وی را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || (نزد نحویان ) مت
غندوبلغتنامه دهخداغندوب . [ غ ُ ] (ع اِ) بمعنی غُندُبة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه شود.
اندوبلغتنامه دهخدااندوب . [ اَ ] (اِ) جوششی است با خارش که پوست بدن را سیاه کند و درشت گرداند آنرا بعربی قوبا گویند. (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (از آنندراج ). جوششی با خارش که بر پوست آدمی برآید و آن را سیاه و خشن کند و اندروب نیز گویند. (ناظم الاطباء) : ترا کی خوش بو