نیزبلغتنامه دهخدانیزب . [ ن َ زَ ] (ع اِ) آهوی نر. || گاونر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
نجبلغتنامه دهخدانجب . [ ن َ ] (ع ص ) جوانمرد کریم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سخی کریم . (اقرب الموارد) (المنجد). || (مص ) باز کردن پوست درخت را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کندن پوست درخت . کندن نجب درخت . (از اقرب الموارد). پوست از درخت باز کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || گز
نجبلغتنامه دهخدانجب . [ ن َ ج َ ] (ع اِ) پوست درخت ، هرچه باشد، اسم است آن را، یا پوست بیخ آن ، یا پوست درخت درشت ، یا به خصوص پوست سلیخه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). پوست هر چیزی را گویند عموماً از نباتات ، و پوست سلیخة را گویند خصوصاً. (برهان قاطع). پوست درخت . (مهذب الاسما). واحد آن نجبة
نجبلغتنامه دهخدانجب . [ ن ُ ج ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نجیب ، بمعنی شتر گزیده . (از آنندراج ). رجوع به نجیب شود.
نجیبلغتنامه دهخدانجیب . [ ن َ ] (ع ص ) مرد اصیل و شریف . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). جوانمرد. (منتهی الارب ). بزرگ و گرامی گوهر. (منتهی الارب ). عطود. عطید. (منتهی الارب ). گوهری . (مجمل ) (زوزنی ). مرد گوهری و پرمایه . (دهار). گهری . (زوزنی ). نژاده . (مفاتیح ). کریم . حسیب . (از اقرب الموارد
نزیبیدنلغتنامه دهخدانزیبیدن . [ ن َ دَ ] (مص منفی ) سزاوار و زیبنده نبودن . مقابل زیبیدن : نزیبد تخت را هر تن نزیبد تاج را هر سر. قطران .به کیخسرو سزد تاج فریدون نزیبد تاج شاهی بر سر دون .ناصرخسرو.
نزبلغتنامه دهخدانزب . [ ن َ ] (ع مص ) بانگ کردن آهو. (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یا به خصوص بانگ کردن تکه و آهوی نر به وقت گشنی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نزیب . نزاب . (اقرب الموارد).
نزابلغتنامه دهخدانزاب . [ ن ُ ] (ع مص ) بانگ کردن آهو یا به خصوص بانگ کردن تکه و آهوی نر به وقت گشنی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). بانگ کردن آهو. (از اقرب الموارد). نزب . نزیب . (منتهی الارب ). رجوع به نزب شود.
حافظپاشالغتنامه دهخداحافظپاشا. [ ف ِ ] (اِخ ) چرکس محمد. یکی از مشیران عهدسلطان محمودخان و سلطان عبدالمجیدخان . وی در هنگام وقوع وقعه ٔ نزیب والی کردستان بود و به فرماندهی سپاهیانی که به قهر و قمع ابراهیم پاشای مصری مأمور بودند منصوب شد اما تقدیر موافق تدبیر نیامد و او مغلوب گشت و سپس مدتی وزیر
اسماعیل پاشالغتنامه دهخدااسماعیل پاشا. [ اِ ] (اِخ ) چرکس . یکی از مشیران دوره ٔ سلطان عبدالمجیدخان عثمانی . وی به جسارت و شجاعت شهرت یافته اصلاً برده ٔ طوپال عزت محمدپاشا بوده و ستم و جور بسیار از وی دیده و چون کارد به استخوان وی رسید فرار کرد و به اجاق خمپاره چی ملتجی گردید و کسب علوم آغاز کرد و سپ
بانگ کردنلغتنامه دهخدابانگ کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آواز کردن . (ناظم الاطباء). فریاد کردن . بانگ برآوردن . صخب . اصلاق . اعجاج . عجیج . عج . صیحان . صیاح . صدید. صرخ . صراخ . هبیب . عزیف . زجل . قلقلة.کشکشة. سلق . (منتهی الارب ). هتف . (تاج المصادر بیهقی ). انتجاج . هیاط. هبهبة. (منتهی الارب
نزیبیدنلغتنامه دهخدانزیبیدن . [ ن َ دَ ] (مص منفی ) سزاوار و زیبنده نبودن . مقابل زیبیدن : نزیبد تخت را هر تن نزیبد تاج را هر سر. قطران .به کیخسرو سزد تاج فریدون نزیبد تاج شاهی بر سر دون .ناصرخسرو.
تنزیبلغتنامه دهخداتنزیب . [ ت َ ] (اِ) جامه ٔ کوچکی باشد که در زیر قبا پوشند و ترکان ارخالق گویند. (برهان ). ارخالق و جامه ای که در زیر قبا پوشند و بافته ٔ پنبه ای نازک و سفیدی شبیه به ململ که در بنگاله بافند و تنزیب می نامند. (ناظم الاطباء). بافته ایست ریسمانی که از آن پیراهن کنند و در برهان
تنزیبفرهنگ فارسی عمید۱. (پزشکی) نوار نازک که روی زخم و جراحت میبندند؛ باند.۲. پارچۀ سفید نخی نازک که از آن پیراهن میدوزند.
تنزیبفرهنگ فارسی معین(تَ) (اِ.) 1 - پارچه نخی نازک و سفید که از آن پیراهن دوزند. 2 - پارچة سفید نخی و نازک که روی زخم می گذارند.