نشستلغتنامه دهخدانشست . [ ن ِ ش َ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم و اسم مصدر است از نشستن . رجوع به نشستن شود. || نشستن . جلوس : بزرگان گزیدند جای نشست بیامد یکی مرد طشتی به دست . فردوسی .ز میدان بیامد به جای نشست ابا پهلوانان خس
نشستفرهنگ فارسی عمید۱. = نشستن۲. جلوس.۳. جلسه.۴. فرورفتگی زمین در اثر زلزله یا حوادث طبیعی دیگر.⟨ نشستوبرخاست:۱. نشستن و برخاستن بهصورت متوالی.۲. [مجاز] آداب مجالست و معاشرت.
نشست تمهیدی رسانههاmedia briefingواژههای مصوب فرهنگستاننشستی که در آن، بهجای یک خبر مستقل، اطلاعات یا توضیحات پسزمینهای به نمایندگان رسانههای مربوط ارائه میشود؛ در این نشستها ممکن است نمایندگان رسانهها گزارهبرگ یا بستۀ رسانهای یا عکس یا مطالب دیگری دریافت کنند
اِجْتِماعُ تَحْضيري (تَمْهيدي)دیکشنری عربی به فارسیجلسه تمهيدي , نشست مقدماتي , نشست تمهيدي , جلسه مقدماتي
نشستلغتنامه دهخدانشست . [ ن ِ ش َ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم و اسم مصدر است از نشستن . رجوع به نشستن شود. || نشستن . جلوس : بزرگان گزیدند جای نشست بیامد یکی مرد طشتی به دست . فردوسی .ز میدان بیامد به جای نشست ابا پهلوانان خس
نشستفرهنگ فارسی عمید۱. = نشستن۲. جلوس.۳. جلسه.۴. فرورفتگی زمین در اثر زلزله یا حوادث طبیعی دیگر.⟨ نشستوبرخاست:۱. نشستن و برخاستن بهصورت متوالی.۲. [مجاز] آداب مجالست و معاشرت.
خاست و نشستلغتنامه دهخداخاست و نشست . [ت ُ ن ِ ش َ ] (مص مرکب مرخم ، اِ مرکب ) بلند شدن و نشستن . قیام و قعود کردن : خاست و نشست او با فرزانگان و برهمنان بود. (مجمل التواریخ و القصص ).
نشستلغتنامه دهخدانشست . [ ن ِ ش َ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم و اسم مصدر است از نشستن . رجوع به نشستن شود. || نشستن . جلوس : بزرگان گزیدند جای نشست بیامد یکی مرد طشتی به دست . فردوسی .ز میدان بیامد به جای نشست ابا پهلوانان خس
نونشستلغتنامه دهخدانونشست . [ ن َ / نُو ن ِ ش َ ] (ن مف مرکب ) نونشسته . تازه به شاهی رسیده . به تازگی بر تخت جلوس کرده : جوان خیره سر بود و هم نونشست فرستاده را تیز بنمود دست .فردوسی .
نیکونشستلغتنامه دهخدانیکونشست . [ ن ِ ش َ ] (ص مرکب ) که برای نشستن راحت و هموار و مناسب باشد: قاتر؛پالان و زین نیکوساخت و نیکونشست . (از منتهی الارب ).
یک نشستلغتنامه دهخدایک نشست . [ ی َ / ی ِ ن ِ ش َ ] (ص مرکب ) به معنی یک شست است که همنشین و رفیق و مصاحب باشد. (برهان ). یک شست . (آنندراج ). کنایه از همنشین . (انجمن آرا). همنشین . مجالس . مصاحب . (ناظم الاطباء). || (ق مرکب ) یک بار. یک هنگام . فی المجلس . (یا