نکوسخنیلغتنامه دهخدانکوسخنی . [ ن ِ س ُ خ َ ] (حامص مرکب ) نیکوسخنی . نکوسخن بودن . رجوع به نکوسخن شود.
نکوسخنلغتنامه دهخدانکوسخن . [ ن ِ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) خوش سخن . نکوگوی . که سخن نیکو گوید : نیکودل و نکونیت است و نکوسخن خوش عادت است و طبع خوش او را و خوش زبان .فرخی .
نیکوسخنلغتنامه دهخدانیکوسخن . [ س َ خ ُ / س ُ خ َ ] (ص مرکب ) خوش گفتار. فصیح . (ناظم الاطباء). منطیق . (دستورالاخوان ). خوش کلام . خوش بیان . که سخنش دل نشین است : چه گفت آن سپهدار نیکوسخن که با بددلی شهریاری مکن . <p class="
خوش بیانیلغتنامه دهخداخوش بیانی . [ خوَش ْ / خُش ْ ب َ ] (حامص مرکب ) خوش سخنی . نکوسخنی . خوب گفتاری .خوش کلامی . نیکوگفتاری . خوش زبانی . (یادداشت مؤلف ).
خوبگوییلغتنامه دهخداخوبگویی . (حامص مرکب ) خوش سخنی . خوب گفتاری . نکوسخنی . حسن مقال . شیرین زبانی . (یادداشت بخط مؤلف ) : خوبگویی ای پسر بیرون برداز میان ابروی دشمنْت چین .ناصرخسرو.