نیکوناملغتنامه دهخدانیکونام . (ص مرکب ) نیک نام . (ناظم الاطباء) : بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید. (تاریخ بیهقی ص 359).داد دختر به محرمی پیغام تا بگوید به شاه نیکونام . نظامی .چه باید طبع را بدرام
نکوناملغتنامه دهخدانکونام . [ ن ِ ] (ص مرکب ) خوش نام . که به نیکی و نکوکاری مشتهر و نامبردار است : آن گرد نکونام که اندر دره ٔرام با پیل همان کرد که با کرگ ز خواری . فرخی .انوشه کسی کو نکونام مردچو ایدر تنش ماند نیکی ببرد. <
نکونامیلغتنامه دهخدانکونامی . [ ن ِ ] (حامص مرکب ) حسن شهرت . (یادداشت مؤلف ). نیکونامی . نیک نامی . رجوع به نکونام شود.
نیکونامیلغتنامه دهخدانیکونامی . (حامص مرکب ) نیک نامی . خوش نامی . شهرت خوب : از شجره ٔ شادمانی جز ثمره ٔ نیکونامی نچیند. (التوسل از فرهنگ فارسی معین ).
نیکونامیلغتنامه دهخدانیکونامی . (حامص مرکب ) نیک نامی . خوش نامی . شهرت خوب : از شجره ٔ شادمانی جز ثمره ٔ نیکونامی نچیند. (التوسل از فرهنگ فارسی معین ).
تارک سایلغتنامه دهخداتارک سای . [ رَ ] (نف مرکب ) که تارک فرق سر را ساید. آنچه با تارک تماس گیرد (مانند تیغ). کوبنده ٔ تارک . خردکننده ٔ تارک . سوراخ کننده ٔ تارک : داد دختر بمحرمی پیغام تا بگوید بشاه نیکونام که شنیدم که در جریده ٔ جهدپادشا را درست باشد عهد
بدراملغتنامه دهخدابدرام . [ ب َ ] (ص مرکب ) جانوران وحشی را گویندعموماً و اسب و استر سرکش را خصوصاً. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری ) (از هفت قلزم ). توسن و سرکش . (ازانجمن آرا) (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). توسن . (فرهنگ سروری ). شموس . صعب . (یادداشت مؤلف ) : کا
بدناملغتنامه دهخدابدنام . [ ب َ ] (ص مرکب ) شخص معروف ببدی . (آنندراج ). کسی که ببدی شهرت کند. رسوا. بی آبرو. (آنندراج ). صاحب سوء شهرت . مقابل خوش نام . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به ترکیبات نام در حرف «ن » شود.- بدنام افتادن ؛ بدنام شدن . رسوا شدن
غیاث الدینلغتنامه دهخداغیاث الدین . [ ثُدْ دی ] (اِخ ) (خواجه ...) محمدبن رشیدالدین فضل اﷲ. معروف به صاحب سعید . وی از آغاز جوانی به کسب فضایل نفسانی و تحصیل کمالات انسانی همت گماشت و به اندک زمانی دراکثر فنون و علوم تبحر یافت ، و به طلاقت لسان و فصاحت بیان و حسن خلق و لطف طبع و سلامت نفس و استقامت
ناملغتنامه دهخدانام . (اِ) لفظی که بدان کسی یا چیزی را بخوانند. اسم . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (از فرهنگ نظام ). اسم علم چیزی . (بهار عجم ) (آنندراج ). اسم . (السامی ) (دانشنامه ٔ علائی ). کلمه ای که به کار می برند در تعیین شخص یا چیزی و به تازی اسم گویند. (ناظم الاطباء). اسم هر کس و هر
نیکونامیلغتنامه دهخدانیکونامی . (حامص مرکب ) نیک نامی . خوش نامی . شهرت خوب : از شجره ٔ شادمانی جز ثمره ٔ نیکونامی نچیند. (التوسل از فرهنگ فارسی معین ).