وارد گشتنلغتنامه دهخداوارد گشتن . [ رِ گ َت َ ] (مص مرکب ) درآمدن . (یادداشت مؤلف ). داخل شدن .ورود. وارد شدن . || مطلع گشتن . واقف گشتن . به رموز کاری آشنا شدن . و رجوع به وارد شدن شود.
کلاهک ترکشزاfragmentation warheadواژههای مصوب فرهنگستانکلاهکی که پس از انفجار، اشیای جامد و ریزی از آن رها میشود و باعث انهدام یا آسیب هدف میشود
کلاهک نفوذگرbroach warheadواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بمب یا موشک با دو کلاهک بههمپیوسته برای نفوذ به بدنۀ زره یا سازۀ مستحکم
وارثلغتنامه دهخداوارث . [ رِ ] (اِخ ) (زیارت ...) نام زیارت نامه ای در زیارت حضرت حسین بن علی علیه السلام . (مؤلف ).
درون آمدنلغتنامه دهخدادرون آمدن . [ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) داخل شدن . وارد گشتن : خاصترین محرم آن در شدم گفت درون آی درون تر شدم . نظامی .یا از در عاشقان درون آی یا از در طالبان برون رو. سعدی .- <span c
اندراجلغتنامه دهخدااندراج . [ اِ دِ ] (ع مص ) به آخر رسیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). انقراض . (از اقرب الموارد). یقال اندرج القوم . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || داخل شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). درآمدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). اندرآ
اندرآمدنلغتنامه دهخدااندرآمدن . [ اَ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) آمدن : بماندند ناکام برجای خویش چو شاپور شیر اندرآمد به پیش . فردوسی .زدشت اندرآمد بدانجا گذشت فراوان بدان شارسان دربگشت . فردوسی .بگویم ترا
درآمدنلغتنامه دهخدادرآمدن . [ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) داخل شدن . درون شدن . درون رفتن . ورود کردن . وارد شدن . وارد گشتن . به درون شدن . فروشدن . بدرون آمدن . اندرآمدن . دخول کردن . داخل گردیدن . اِتِّلاج . اِدِّخال . (منتهی الارب ). انخراط. (دهار). اندخال . اندکام . انغلال . (منتهی الارب ). انق
واردلغتنامه دهخداوارد. [ رِ ] (اِخ ) (شیخ محمدی ...) زادگاهش پتیاله ٔ هند و شاعری تیزفهم و نکته سنج بود و خواهرزاده ٔ نورالعین واقف است و در جوانی درگذشت . این ابیات از اوست :در چمن دوش بیاد تو قیامت میکردناله ٔ بلبل و فریاد من و زاری دل .گر بمن دشمن جانی است دلم چه کنم یار فل
واردلغتنامه دهخداوارد. [ رِ ] (ع ص ، اِ) درآینده بر آب . رسنده به آب . (از اقرب الموارد). آینده بر آب و جز آن . (منتهی الارب ). درآینده و آینده بر آب و جزآن . (آنندراج ). ج ، واردین ، وُرّاد. (منتهی الارب ) : و تازیان مجره را به جوی تشبیه کرده اند و این ستارگان را به ش
واردفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] مطّلع؛ آگاه؛ باتجربه.۲. [مجاز] ویژگی چیزی که قابلقبول است، بهویژه اعتراض، انتقاد، و مانند آن: ایراد شما وارد نیست.۳. (صفت، اسم) [مجاز] مهمان.۴. [مقابلِ صادر] [قدیمی] داخلشونده؛ درآینده.۵. (اسم) (تصوف) نوعی آگاهی که بدون تفکر در دل سالک ایجاد میشود؛ آنچه بر دل صو
دژگواردلغتنامه دهخدادژگوارد. [ دُ گ ُ ] (ص مرکب ) دژگوار. ثقیل . بطی ءالهضم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به دژگوار شود.
تازه واردلغتنامه دهخداتازه وارد.[ زَ / زِ رِ ] (ص مرکب ) کسی که تازه ورود کرده باشد و بتازگی آمده باشد. (ناظم الاطباء). جدیدالورود.
خوشگواردلغتنامه دهخداخوشگوارد. [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ] (ن مف مرکب ) خوش گواریده . سریعالهضم . سریعالانهضام . (یادداشت مؤلف ). || عذب . گوارا. (یادداشت مؤلف ).
شواردلغتنامه دهخداشوارد. [ ش َ / ش ُ رِ ] (اِ) به فارسی اسم حباری است و به قولی سرخاب و نیز بوقلمون را نامند که آن را ابوالبراقش و ابوالبراق نامند. (از فهرست مخزن الادویه ). و رجوع به شوات و شوار شود.