پوشللغتنامه دهخداپوشل . [ ش َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان دهشال بخش آستانه ٔ شهرستان لاهیجان ، واقع در ده هزارگزی شمال خاور آستانه و سه هزارگزی دهشال . جلگه ، معتدل و مرطوب . دارای 200تن سکنه . آب آن از استخر و نهر. محصول آنجا برنج و ابریشم و کنف ، شغل اهالی
چوشللغتنامه دهخداچوشل . [ چوَ / چ ُ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان . 659 تن سکنه دارد. از نهر شمرود آبیاری میشود. محصولش برنج ، ابریشم ، چای ، لبنیات و عسل است . (از فرهنگ جغرافیائی ای
وصللغتنامه دهخداوصل . [ وَ ] (ع مص ، اِمص ) ضد هجر. مقابل فراق . رسیدن به محبوب و معشوق : دلی کاو پر از زوغ هجران بوددر او وصل معشوقه درمان بود. بوشکور (از گنج بازیافته ص 60).کیست کش وصل تو ندارد
تشکیلدهندهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت تشکیلدهنده، متعلقه، لاینفک، داخلی، ذاتی ترکیب کننده، ترکیبدهنده، چسباننده، وصلکننده سازمانی
الیافدارفرهنگ فارسی طیفیمقوله: بُعد لیافدار، پشمی، نخی، ابریشمی، کُرکی، نخمانند ریش، نخنما ابریشمین، زهی، سیمی، رشتهای، پیوندی، وصلکننده
اتصالفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت اق، انضمام، الصاق، وصل، جوشکاری، وصل کردن، بههم پیوندزدن، اجتماع ترکیب بافت صحافی، چاپ، دوخت، وصله، درزگرفتن، رفو، دوزندگی، خیاط پیوست، جمع فروکنش ارتباط، انسجام وسیلۀ اتصال: هویه، دستگاهجوشکاری، منگنه، پانچ، چسب، چفت، بستهکننده، وصلکننده▼ مفصلبندی
وصللغتنامه دهخداوصل . [ وَ ] (ع مص ، اِمص ) ضد هجر. مقابل فراق . رسیدن به محبوب و معشوق : دلی کاو پر از زوغ هجران بوددر او وصل معشوقه درمان بود. بوشکور (از گنج بازیافته ص 60).کیست کش وصل تو ندارد
وصللغتنامه دهخداوصل . [ وِ / وُ ] (ع اِ) استخوانی که نشکند و با استخوان دیگر نیامیزد، یا فراهم آمدنگاه دو استخوان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). بندگاه . (مهذب الاسماء). ج ، اوصال . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). بندگاه اندام . (بحرالجواهر).
وصللغتنامه دهخداوصل . [ وُ ص َ ] (ع اِ) ج ِ وُصْلة، به معنی پیوستگی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به وصلة شود.
وصلفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابل هجر] = وصال۲. پیوند دادن دو یا چند چیز به یکدیگر.۳. پیوستن؛ مرتبط شدن.۴. (ادبی) در قافیه، حرفی که بیفاصله به رَوی میپیوندد و رَوی بهواسطۀ آن متحرک میشود، چنانکه در شعر زیر «یا» حرف وصل است و به سبب آن «را» که حرف رَوی باشد متحرک شده است: خوش بُوَد یاری و یاری در کنار
حدیثةالموصللغتنامه دهخداحدیثةالموصل . [ح َ ث َ تُل ْ م َ / مو ص ِ ] (اِخ ) نام قصبه ای است در نزدیکی موصل که بر نهر زاب واقع شده است . و بنا به روایتی در روزگار خلافت خلیفه ٔ اول ، زمان بنا شدن موصل این قصبه نیز بنا شده است . و بگفته ٔ یاقوت در زمان مروان حمار این م
حرف وصللغتنامه دهخداحرف وصل . [ ح َ ف ِ وَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) یکی از حروف قافیه است . آن است که رَوی ّ به آن پیوندد و آن در شعر پارسی الف است و ذال و کاف و ها و یا، و حروف اضافت ، و حروف جمع، و حروف مصدر و حروف تصغیر و حروف رابطه و شرح همه در فصل رَوی ّ گفته آمده است .
حوصللغتنامه دهخداحوصل . [ ح َ ص َ ] (ع اِ) نام پرنده ای است که در مصر بسیار است . ج ، حواصل . و آن مرغی است بسیارخوار بزرگ حوصله . (منتهی الارب ). || چینه دان مرغان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || مقر آب در تگ حوض . || گوسفندی که مافوق ناف وی کلان باشد. (منتهی الارب ).
متوصللغتنامه دهخدامتوصل . [ م ُ ت َ وَص ْ ص ِ ] (ع ص ) نعت از توصل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پیوستگی جوینده .به لطف . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شایق به متحد گردیدن و پیوسته شدن . و رجوع به توصل شود. || متصل و متحد و پیوسته . || دارای علاقه و رسیده و متعلق . (ناظم الا