پوییدهلغتنامه دهخداپوییده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) دویده . رفته نه بشتاب و نه نرم . برفتار آمده . رجوع به پوییدن شود.
پیودهلغتنامه دهخداپیوده . [ دَ ] (اِ) هزار را گویند. (آنندراج ).و ظاهراً کلمه مصحف بیور باشد. رجوع به بیور شود.
چوگدهلغتنامه دهخداچوگده . [ گ ِ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان خشک بیجار بخش خمام شهرستان رشت . در 12 هزارگزی شمال خاوری خمام و 2 هزارگزی خشک بیجار. 216 تن سکنه دارد. از نورود و سفیدرود آبیاری میشو
مردم شناسیفرهنگ فارسی معین( ~ . ش )(حامص .) 1 - شناختن اخلاق و آداب مردمان . 2 - علمی است که انسان را در سلسلة حیوانات مورد مطالعه قرار می دهد و از نژادهای مخلف انسان و طرز زندگی و وضع اجتماعی مردم کشورها و اقالیم مختلف بحث می کند و آن در حقیقت تاریخ طبیعی انسان به شمار می رود.
طبقهفرهنگ فارسی عمید۱. مرتبه؛ درجه.۲. یک دسته یا صنف از مردم.۳. هریک از قسمتهای ساختمان که دارای یک سقف و یک کف است.۴. (زمینشناسی) چینه.۵. دسته؛ گروه؛ رسته.۶. (جامعهشناسی) مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم تفاوت دارند: طبقهٴ روحانیان، طبقهٴ کارمندان دولت، طبقهٴ بازرگانان، طبقه
متشنجلغتنامه دهخدامتشنج . [ م ُ ت َ ش َن ْ ن ِ ] (ع ص ) پوست درکشیده و ترنجیده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بانورد. چین خورده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عضو درکشیده و متقلص شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تشنج شود. || آن که بر اثر سرما
مردم شناسیلغتنامه دهخدامردم شناسی . [ م َ دُ ش ِ ] (حامص مرکب ) بصیرت . صاحب نظری . مردم شناس بودن . قوه ٔ تشخیص مردمان . رجوع به مردم شناس شود. || علمی است که به شرح کارهای مادی اقوام و ملل مختلف می پردازد . (لغات فرهنگستان ). مردم شناسی یا انسان شناسی ، علمی است که انسان را در سلسله ٔ حیوانات مور
مروتلغتنامه دهخدامروت . [ م ُ رُوْ وَ ] (ع اِمص ) مروة. مروءة. مرؤت . مردمی و مردی ، و این مأخوذ است از مرء که به معنی مرد باشد. (غیاث ). آن بود که نفس را رغبتی صادق بود به تجلی بر نیت افادت و بذل مالابد یا زیاده بر آن . (اخلاق ناصری ص 79). عبارت است از آنک
وضعلغتنامه دهخداوضع. [ وَ ] (ع مص ) موضع [ م َ ض ِ / م َ ض َ ] .موضوع . بنهادن . (تاج المصادر بیهقی ). نهادن چیزی رابر جای . (منتهی الارب ). بار نهادن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). خلاف رفع. (اقرب الموارد).- وضع حمل </spa
وضعلغتنامه دهخداوضع. [ وُ ] (ع مص ) بچه آوردن زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || در آخر طهر و ابتدای حیض آبستن گردیدن زن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). در حال حیض آبستن شدن زن . (المصادر زوزنی ). در آخر پاکی آبستن شدن . (تاج المصادربیهقی ). || (اِ) آن بچه که نطفه برای جسم
وضعفرهنگ فارسی عمید۱. کیفیت؛ حالت؛ چگونگی و حالت هرچیز.۲. [عامیانه، مجاز] وضعیت مالی؛ توان مالی: فعلاً وضعمان خوب نیست.۳. [عامیانه، مجاز] حالت بدن: وضع مزاجی.۴. ایجاد کردن؛ پدید آوردن: وضع قوانین جدید.
وضعدیکشنری فارسی به عربیاتزان , اکذوبة , بادرة , سلوک , سمت , صلة , عصا , فرض , محطة , مرحلة , موطي , هالة , هيئة , وقفة
حرف موضعلغتنامه دهخداحرف موضع. [ ح َ ف ِ م َ / مُو ض ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شمس قیس گوید:سین و تاء و الف و نون است که در اواخر اسماء معنی تخصیص موضع دهد بدان چیز، چنانکه ترکستان و کوهستان و بیمارستان . (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص <span class="hl" dir="lt
حرکت در وضعلغتنامه دهخداحرکت در وضع. [ ح َ رَ ک َ دَ وَ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) یکی از چهار نوع حرکت در عرض . مقابل حرکت در کم و کیف و اَین . رجوع به وضع و حرکت وضعی شود.
خوش سر و وضعلغتنامه دهخداخوش سر و وضع. [ خوَش ْ / خُش ْ س َ رُ وَ ] (ص مرکب ) خوش ریخت . خوش لباس . آنکه لباس خوب پوشد. مرتب . شیک .
ساده وضعلغتنامه دهخداساده وضع. [ دَ / دِ وَ ] (ص مرکب ) ساده طور. کنایه از آدمی بی تکلف . (آنندراج ).
سر و وضعلغتنامه دهخداسر و وضع. [ س َ رُ وَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) در تداول ، لباس . هیأت ظاهری : سر و وضعم خوب نیست .