وظیفه انجام دادنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات جام دادن، وظیفۀ خود را انجام دادن، کوتاهی نکردن، کم نگذاشتن، سنگ تمام گذاشتن، قصور نکردن، انجام وظیفه کردن
وظیفهلغتنامه دهخداوظیفه . [ وَ ف َ / ف ِ ] (از ع ، اِ) وظیفة. آنچه اجرای آن شرعاً یا عرفاً در عهده ٔ کسی باشد. تکلیف . (از فرهنگ فارسی معین ). کاری که تکلیف دینداری کسی باشد. (ناظم الاطباء). تکلیف دینی . مطلق تکلیف : حافظ وظیفه ٔ تو
وظیفهفرهنگ فارسی عمید۱. کاری که انسان مکلف به انجام دادن آن باشد.۲. کار و خدمت.۳. [قدیمی] جیرۀ روزانه.
وظیفهدیکشنری فارسی به انگلیسیbonds, business, charge, duty, function, obligation, office, onus, place, responsibility, role or rôle, salary, task
سربازی کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. خدمت کردن، خدمت وظیفه انجام دادن ۲. جانفشانی کردن، جانبازی کردن، سر باختن، فداکاری کردن
taskworksدیکشنری انگلیسی به فارسیکارکرد، وظیفه، خرحمالی، کارناخوشایند، خرکاری، کار معلوم، کاری که بعنوان وظیفه انجام میشود
taskworkدیکشنری انگلیسی به فارسیکارهای کاری، وظیفه، خرحمالی، کارناخوشایند، خرکاری، کار معلوم، کاری که بعنوان وظیفه انجام میشود
فرایض دینی را ادا کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: ارادۀ اجتماعی وابسته را ادا کردن، نگاهداشتن، نماز خواندن، روزه گرفتن، بهجا آوردن، برپاداشتن، اقامه کردن، گزاردن، عبادت کردن وظیفه انجام دادن
وظیفهلغتنامه دهخداوظیفه . [ وَ ف َ / ف ِ ] (از ع ، اِ) وظیفة. آنچه اجرای آن شرعاً یا عرفاً در عهده ٔ کسی باشد. تکلیف . (از فرهنگ فارسی معین ). کاری که تکلیف دینداری کسی باشد. (ناظم الاطباء). تکلیف دینی . مطلق تکلیف : حافظ وظیفه ٔ تو
وظیفهفرهنگ فارسی عمید۱. کاری که انسان مکلف به انجام دادن آن باشد.۲. کار و خدمت.۳. [قدیمی] جیرۀ روزانه.
وظیفهدیکشنری فارسی به انگلیسیbonds, business, charge, duty, function, obligation, office, onus, place, responsibility, role or rôle, salary, task
وظیفهفرهنگ فارسی معین(وَ فِ یا فَ) [ ع . وظیفة ] (اِ.) 1 - کاری که انسان مکلف به انجام آن باشد. ج . وظایف . 2 - جیره ، مستمری .
وظیفهلغتنامه دهخداوظیفه . [ وَ ف َ / ف ِ ] (از ع ، اِ) وظیفة. آنچه اجرای آن شرعاً یا عرفاً در عهده ٔ کسی باشد. تکلیف . (از فرهنگ فارسی معین ). کاری که تکلیف دینداری کسی باشد. (ناظم الاطباء). تکلیف دینی . مطلق تکلیف : حافظ وظیفه ٔ تو
نظام وظیفهلغتنامه دهخدانظام وظیفه . [ ن ِ م ِ وَ ف َ / ف ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خدمت سربازی . رجوع به سربازی شود.
وظیفهفرهنگ فارسی عمید۱. کاری که انسان مکلف به انجام دادن آن باشد.۲. کار و خدمت.۳. [قدیمی] جیرۀ روزانه.
تکوظیفهsingle taskواژههای مصوب فرهنگستانویژگی برخی از سامانههای عامل که میتوانند فقط یک وظیفه را در یک زمان اجرا کنند