ول کردنلغتنامه دهخداول کردن . [ وِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، ول دادن . سر دادن . رها کردن . آزاد کردن . || از دست نهادن . || ترک گفتن . ادامه ندادن .- ولش کردن ؛ در تداول ، ول کردن . رها کردن . آزاد گذاردن .
ول کردندیکشنری فارسی به انگلیسیabandon, abandonment, desist, disengage, drop, leave, loose, loosen, relax, relinquish, unclasp, unloose
روغن حلپذیرsoluble oilواژههای مصوب فرهنگستاننامیزهای پایدار از آب و روغن با غلظت بالا که در عملیات فلزکاری برای روانسازی و خنکسازی و ممانعت از خوردگی به کار میرود متـ . روغن نامیزهای emulsifying oil
ویل وئیللغتنامه دهخداویل وئیل . [ وَ لُن ْ وَ ] (ع اِ مرکب ) مبالغه ٔ ویل است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
ویل ویللغتنامه دهخداویل ویل . [ وَ لُن ْ وَ ی ِ ] (ع اِمرکب ) مبالغه است چون ویل وئیل و ویل وائل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به ویل (صوت ، اِ) شود.
ولنگاری کردنلغتنامه دهخداولنگاری کردن . [ وِ ل ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، هرزه بودن . ول بودن . ویلان بودن . || سهل انگاری کردن . بی بندوباری کردن .
ولو کردنلغتنامه دهخداولو کردن . [ وِ ل َ / لُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) متفرق کردن . از هم پاشیدن . پراکندن . پخش کردن . پاشیدن روی زمین .
ولی کردنلغتنامه دهخداولی کردن . [ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ولی قرار دادن . ولی ساختن . رجوع به ولی (از ع ، ص ، اِ) شود. || ولی عهد کردن . جانشین کردن : طغرل بیک را فرزند نبود، الب ارسلان محمد پسر برادرش داود را ولی و وصی کرد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور ص <span class="hl" dir=
ول گولغتنامه دهخداول گو. [ وِ ] (نف مرکب ) ول گوی . ول گوینده . در تداول ، کسی که سخن بی معنی و بیهوده گوید. رجوع به «ول » و «ول گفتن » شود.
وللغتنامه دهخداول . [ وِ ] (اِ) شکوفه عموماً و شکوفه ٔ انگور خصوصاً، و آن را به عربی فقاع الکرم خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). || گل . (انجمن آرا از مجمع الفرس ) (آنندراج ). وُل در لهجه ها به معنی گل آمده : مسلسل زلف بر رو ریته [ ریخته ] دیری [ داری ]ول [ گل
وللغتنامه دهخداول . [وِ ] (ص ) رها. سرخود. آزاد. غیرمقید. مطلق العنان .- ول دادن ؛ رها کردن . سر دادن .- ول شدن ؛ رها شدن .- ول کردن ؛ رها ساختن . سر دادن . مرخص کردن . || در تداول ، سرخود. مطلق العنا
دام و داحوللغتنامه دهخدادام و داحول . [ م ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) داحول عربی است به معنی پای دام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند. (منتهی الارب ). رجوع به دام و رجوع به داحول و نیز رجوع به «دام داهول » و داهل و داهول شود.
دام و داهوللغتنامه دهخدادام و داهول . [ م ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) (از اتباع ) مرکب از دام و داهول . دام داهول ؛ احبولة. رجوع به دام و نیز رجوع به داهول و داحول شود.
دام داهوللغتنامه دهخدادام داهول . (اِ مرکب ) حباله . (مهذب الاسماء). دام داخول . دام داحول : الاحتبال ؛ بدام داهول صید کردن .(تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). رجوع به داهول و داحول و داخول و نیز رجوع به شعوری ج 1 ص 419 شود.
دامبول و دمبوللغتنامه دهخدادامبول و دمبول . [ ل ُ دُ ] (اِ صوت مرکب ، از اتباع ) دامبول و دیمبول . حکایت آواز و ضرب و دورویه و تنبک و نقاره و مانند آن در عروسی ها و خانه ها و غیره : دامبول و دمبول نقاره ، عروس تومون نداره ، داماد رفته بیاره ، ساق و سلامت نیاره .
دامغوللغتنامه دهخدادامغول . (اِ) گرهی که در گلو و اعضای مردم افتد و درد نکند. گره های کوچک و بزرگ که بر تن مردم افتد و درد ندارد. دانه ها و گره ها باشد مانند گردکان که از اعضاء و گلوی مردم برمی آید و درد نمیکند و آنرا سلعه میگویند. (برهان ). خوک . سلعه . خوکک . چخج . (زمخشری ). جخش . جخج . غده