وچرگرلغتنامه دهخداوچرگر. [ وَ چ َ گ َ ] (ص مرکب ) مفتی . فتوی دهنده . || پیغمبر و رسول . (برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). [ مشتق از وزاره به معنی گداره و گر علامت فاعلی ] گذارش گر. و کلمه ٔ وزیر نیز معرب همین وچر است . (از یادداشت مرحوم دهخدا) : بوسه و نظرت حل
وچرگرفرهنگ فارسی عمیدقاضی؛ فتویدهنده؛ مفتی؛ حاکم شرع: ◻︎ بوسه و نظرت حلال باشد باری / حجت دارم براین سخن ز وچرگر (زینبی: شاعران بیدیوان: ۴۹۴).
گورگیرلغتنامه دهخداگورگیر. (اِخ ) دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز واقع در 74000 گزی جنوب خاور زرقان و 7000 گزی راه فرعی بنداَمیر به خرامه . جلگه و معتدل مالاریایی است . سکنه ٔ آن 319</
گورگیرلغتنامه دهخداگورگیر. (نف مرکب ) آنکه صید گور کند. (آنندراج ) : چو با گورگیران ندارند زوربه پای خود آیند گوران به گور. نظامی (از آنندراج ).گوری الحق دونده بود و جوان گورگیر از پسش چو شیر دوان .نظامی (هف
ورپرلغتنامه دهخداورپر. [ وَ پ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان ، در 25 هزارگزی جنوب خاوری شوسه ٔ باغ ملک . سکنه ٔ آن 150 تن است . آب آن از رودخانه ٔ اعلا و چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات
چورپورلغتنامه دهخداچورپور. (اِ) به معنی چور است . (جهانگیری ). بمعنی چور باشد که تذرو است و او را خروس صحرائی گویند. (برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به چور شود.
گورگورلغتنامه دهخداگورگور. (اِ مرکب ) به معنی گوراگور است که زودزود و جلدجلد باشد. (برهان ) (آنندراج ). گوراگور و زودزود و به زودی . (ناظم الاطباء). رجوع به گوراگور شود. || نوعی از پرنده هم هست که آن را خرجل می گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
نظرتلغتنامه دهخدانظرت . [ ن َ رَ ] (ع اِمص ) نظرة. نگاه کردن : بوسه و نظرت حلال باشد باری حجت دارم بر این سخن ز وچرگر. زینبی (یادداشت مؤلف ).تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهر است . (کلیله و دمنه ).
مفتیلغتنامه دهخدامفتی . [ م ُ ] (ع ص ) وچرگر. (صحاح الفرس ). فتوی دهنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). فتوی دهنده و قاضی و وچرگر. (ناظم الاطباء). فقیهی که فتوی دهد و به پرسشهای شرعی که از او کنند جواب گوید. (از اقرب الموارد). آنکه فروع فقهی را مطابق استنباط خود بیان کند. فتوی دهنده و صاحب فتوی
بوسهلغتنامه دهخدابوسه . [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) مرکب از: بوس + ه (پسوند سازنده ٔ اسم ) قبله . ماچ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). عملی که حاصل می گردد از انطباق لبها به روی صورت یا دست کسی از روی محبت و یا احترام . و یا انطباق لبها به روی یک چیز مقدس و محترمی مان
گرلغتنامه دهخداگر. [ گ َ ] (پسوند) مرادف گار باشد، همچون : آموزگار و آموزگر که از هر دو معنی فاعلیت مفهوم میگردد. (برهان ). استعمال این لفظ در چیزی کنند که جعل جاعل را تصرف در هیئت آن چیز باشد، چون : شمشیرگر و زرگر مجاز است ، زیرا که جعل و جاعل را در ذات زر و آهن هیچ وضع نیست از جواهر الحرو