پرزحیرلغتنامه دهخداپرزحیر. [ پ ُ زَ ] (ص مرکب ) پراندوه . پرغم : دل ِ بنده پرزحیر است و خواستمی که مرده بودمی تا این روز ندیدمی . (تاریخ بیهقی ).
پرجگرلغتنامه دهخداپرجگر. [ پ ُ ج ِ گ َ ] (ص مرکب ) پرجرأت . پردل . دلیر. دل آور. دل دار. نیو : بر مصلحت دید خود برفور با ده هزار مرد پرجگر روان شدند. (جهانگشای جوینی ).پیش از این شاه ترا جنگ نفرمود همی تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری . ف
پرجگریلغتنامه دهخداپرجگری . [ پ ُ ج ِ گ َ ] (حامص مرکب ) دلاوری . دلیری : بروز معرکه این پردلی و پرجگریست که یک سواره شود پیش لشکری جرار.فرخی .
پرجگرفرهنگ فارسی عمیددلیر؛ پرجرئت؛ پردل؛ دلاور؛ جگردار: ◻︎ پیش از این شاه تو را جنگ نفرمود همی / تا بدید آنکه تو چون پردلی و پرجگری (فرخی: ۳۷۸).
راجگرلغتنامه دهخداراجگر. [ گ َ ] (اِخ ) قصبه ای است در هندوستان که مرکز ناحیه ٔ راجگر و در 108 هزارگزی شمال غربی بهوپال از خطه ٔ بری لوه واقع است . (از قاموس الاعلام ترکی ).
راجیرلغتنامه دهخداراجیر.(اِخ ) دهی است جزء دهستان گسگرات بخش صومعه سرا از شهرستان فومن که در 12هزارگزی شمال باختری صومعه سرا واقع است و در کنار راه شوسه ٔ طاهرگوراب به ضیابر میباشد. ناحیه ای است جلگه ای و هوای آن معتدل و مرطوب و مالاریایی و سکنه ٔ آن <span cla
زحیرلغتنامه دهخدازحیر. [ زَ ] (ع اِ) پیچاک شکم که خون برآرد. زحار و زحارة بمعنی زحیر آید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). در اصطلاح طبیبان ، جنبشی (پیچشی ) است در روده ٔ راست (بزرگ ) که شخص را ناچار میکند که برای دفع براز برخیزد اما چون به مبرز رود، چیزی جز اندکی مخاط آمیخته به خونی رقیق او را