پند دادنلغتنامه دهخداپند دادن . [ پ َ دَ] (مص مرکب ) نصیحت کردن . اندرز دادن . وعظ کردن . تذکیر. (تاج المصادر). تذکرة. عطة. (دهار). مناصحت . موعظت . نصاحت . نصاحیت . نُصح . (منتهی الارب ) : هر آنکو به نیکی نهان و آشکاردهد پند او خود بود رستگار. <p class="author
نُت 1noteواژههای مصوب فرهنگستانهریک از نشانههای مختلفی که برای ثبت اصوات و سکوتهای موسیقایی و ویژگیهای آنها نزد اقوام گوناگون در دورههای مختلف به کار رفته باشد
سرِ نُتnote headواژههای مصوب فرهنگستانبخش اصلی نماد نُت که محل آن روی حامل نشاندهندۀ زیروبمی نغمه است
نت گرفتهstopped noteواژههای مصوب فرهنگستان1. صدایی که نوازنده در هنگام نواختن هورن یا ترمپت با قرار دادن دست خود در برابر یا درون شیپورۀ ساز، تولید میکند 2. نتی که با گرفت یا پردهگیری تولید میشود متـ . صوت گرفته stopped tone
نُت میدیMIDI noteواژههای مصوب فرهنگستاننوعی پیام مسیر میدیِ دوقسمتی که قسمت اول آن فرمانِ روشن شدن و قسمت دوم آن فرمانِ خاموش شدن است
نُت نقطهدارdotted noteواژههای مصوب فرهنگستاننُتی که در سمت راست آن یک نقطه میگذارند و ارزش زمانی آن یکونیم برابر حالت بدون نقطۀ آن است
پندلغتنامه دهخداپند. [ پ َ ] (اِخ ) نام کوهی در شمال یونان قدیم میان تسالی و اپیر، مخصوص اپولون و موزها . اکنون آن را آگرافا خوانند.
پندلغتنامه دهخداپند. [ پ َ ] (اِ) نشستگاه را گویند و به عربی مقعد خوانند. (برهان قاطع). دُبُر (پندی کنایه از امرد است ) : پند و نره ٔ حامدی آن کشته مفاجابر... نجوم آژخ بر خایه ٔ طب فنج .سیف اسفرنگ (از جهانگیری ).
پندفرهنگ فارسی عمیدنصیحت؛ اندرز: ◻︎ پند گیر از مصائب دگران / تا نگیرند دیگران به تو پند (سعدی: ۱۸۷)، ◻︎ گرچه دانی که نشنوند بگوی / هرچه دانی ز نیکخواهی و پند (سعدی: ۱۵۷).
پندفرهنگ فارسی عمید= زغن: ◻︎ تا نبوَد چون همای فرخ کرگس / همچو نباشد به شبه باز خشین پند (فرخی: ۴۵۲).
پندفرهنگ فارسی عمیددر چاپونشر، واحد ضخامت فاصلههایی که بین حروف گذاشته میشود، معادل یکچهلوهشتم کوادرات؛ پنت.
خشین پندلغتنامه دهخداخشین پند. [ خ َ پ َ ] (اِ) غلیواژ. زغن . گوشت ربا. اخاد. خاد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : تا نبود چون همای فرخ کرکس همچو نباشد قرین باز خشین پند. فرخی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).مرحوم دهخدا در این بیت می
سپندلغتنامه دهخداسپند. [ س ِ پ َ ] (اِ) مخفف اسپند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). تخمی باشد که بجهت چشم زخم سوزند. (برهان ). سپند که اسپند گویند و دفع چشم بد را سوزند. (آنندراج ). تخمی است که دفع نظر به سوختن آن مفید است . (غیاث ). دانه ٔ سوختنی . (شرفنامه ). حرمل . (بحر الجواهر). و سوختن آن
سپندلغتنامه دهخداسپند. [ س ِ پ َ ] (اِخ ) مخفف «اسپند» که کوهی بوده است در سیستان . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).نام کوهی هم هست . (برهان ). نام کوهی . (غیاث ) (شرفنامه ). نام کوهی بوده به سیستان و در آن حصاری محکم که رعد غماز و گروهی دزدان در آن راه زنی میکرده اند. (آنندراج ) (انجمن آرا). نا
ماراسپندلغتنامه دهخداماراسپند. [ اِ پ َ ] (اِ مرکب ) مهراسپند. مارسپند. ماراسفند. در اوستا «منثره سپنة» ، لغةً بمعنی کلام مقدس . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || نام روز بیست و نهم است از هر ماه شمسی . نیک است در این روز... (برهان ). ماراسفندان روز بیست و نهم است از ماههای شمسی که آنرا از روزهای سعد م
ماراسپندلغتنامه دهخداماراسپند. [ اِ پ َ ] (اِخ ) نام پدر آذرباد است که یکی از موبدان آتش پرستان و دانشمندان ایشان بوده . (برهان ). نام پدر آذرباد است که در زمان خود موبد موبدان بوده . (انجمن آرا) (آنندراج ). نام پدر آذرباد. (ناظم الاطباء). در کتب دینی زرتشتی «اتورپات ماریسپندان » (یا آذرپاد پسر م