پچخیزیدنلغتنامه دهخداپچخیزیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) غلتیدن . (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزدپیش همه مردمان و او عاشق (کذا)چو[ ن ] بنده بخاک بر پچخیزد (کذا). عسجدی .رجوع به پخجیزیدن و
خجیدنلغتنامه دهخداخجیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) فراهم آمدن . فراهم آوردن . جمع شدن . جمع کردن . (از ناظم الاطباء). مجتمع گردیدن . (آنندراج ).
خیزیدنلغتنامه دهخداخیزیدن . [ دَ ] (مص ) برخاستن . بلند شدن . (ناظم الاطباء). خاستن . (یادداشت مؤلف ) : بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام . دقیقی .خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست
خزیدنلغتنامه دهخداخزیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) آهسته بجائی درشدن . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). داخل شدن به آهستگی : دشت از تو کشید مفرش وشی چرخ از تو خزید در خز ادکن . ناصرخسرو.از کجا اندر خزیدستی در این بی در حصارهمچنان یک روز از
پخچیزیدنلغتنامه دهخداپخچیزیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) غلتیدن . (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزدپیش همه مردمان و او عاشق [ کذا ]جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد. عسجدی . || پیچیدن . (صحاح ال