پی گرفتنلغتنامه دهخداپی گرفتن . [ پ َ / پ ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب )دنبال گرفتن . در عقب رفتن . تعقیب کردن : تو به آواز چرا میرمی از شیر خداچون پی شیر نگیری و نباشی نخجیر. ناصرخسرو.ز گرمی روی خسرو خوی گ
پی پیواژهنامه آزادپی پی(بدون هیچ اعرابی.همه با ساکن)همان مدفوع است.اسم شهری مدفوع. (زبان بچه ها) همان مدفوع است.
پی در پیدیکشنری فارسی به انگلیسیer _, consecutive, consecutively, continually, frequent, repeatedly, repetitive, succession, successive
پیاله گرفتنلغتنامه دهخداپیاله گرفتن . [ ل َ/ ل ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) قدح گرفتن . صراحی گرفتن .کنایه از نوشیدن شراب و باده خواری است : پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است ... حافظ.به احتیاط ز دست خضر پیاله بگ
پیچ گرفتنلغتنامه دهخداپیچ گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ](مص مرکب ) (... دل )؛ درد گرفتن امعاء در اسهال . شکم روش پیدا کردن . پیچ زدن شکم . رجوع به پیچ زدن شود.
پیش گرفتنلغتنامه دهخداپیش گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) ستدن قبل از وقت مقرر. قبل از موعد معهود گرفتن : استسلاف ؛ بها پیش گرفتن . (از منتهی الارب ). || برابر گرفتن . مقابل خود قرار دادن . پیش روی نهادن : هر کو سپر علم پیش گیرداز زخم جهانش ضرر نباشد. <p class
پیشه گرفتنلغتنامه دهخداپیشه گرفتن . [ ش َ / ش ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) پیشه کردن . پیشه ساختن . حرفت و شغل خود قرار دادن . کار و عمل خویش ساختن : و گر بددلی پیشه گیرد جوان بماند منش پست و تیره روان . فردوسی .</
پیشی گرفتنلغتنامه دهخداپیشی گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) سبق . (دهار). بدارسبقت جستن . مبادرت کردن . جلو افتادن . پیش افتادن . سبقت کردن . بوص . تقدم جستن . انبیاص . مرص . اشتاء. مُشأاة. بذاذة و بذوذة. سباق . تبادر. پیشی جستن . مقدم برهمه آمدن . اعجال . مُغاوله . (منتهی الارب ) <span class="h
تعقیب کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی تعقیب کردن، پیگرفتن، جستن، دنبال کردن ادامه دادن، پیگیریکردن
قَصَصاًفرهنگ واژگان قرآنبه صورت دنبال جاي پا را گرفتن و رفتن (عبارت "فَـﭑرْتَدَّا عَلَىٰ ءَاثَارِهِمَا قَصَصاً "يعني با پي گرفتن جاي پاي خود از همان راهي که آمده بودن برگشتند)
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی سپید ونرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد : سوس پرورده پی بگداخته خوب درمانی زنان راساخته . رودکی .مرا غرمج آبی بپختی به پی به پی از چه پختی تو ای رو
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل ؛ و ببای موحده چون تپ و تب ؛ و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون : پرویزن و غرویزن ؛ و به کاف تازی چون : پیخ و کیخ ؛ و به لا
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست : p
دپیلغتنامه دهخدادپی . [ دِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان زیز و ماهروبخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 90 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و 23 هزارگزی جنوب شوسه ٔ ازنا به درود. دارای 35 تن سکنه
در پیلغتنامه دهخدادر پی . [ دَ پ َ / پ ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) در پس . در عقب . (آنندراج ). در دنبال . در اثر. (ناظم الاطباء). بر اثر: عَقر؛ در پی شکارافتادن . (از منتهی الارب ). || پیاپی : متکاوس ؛ در پی آمدن چهار حرکات به اجتماع دو سبب (در فن عروض ). اقتصاص
درازپیلغتنامه دهخدادرازپی . [ دِ پ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 9هزارگزی غرب میان آباد و 5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ عمومی بجنورد به اسفراین ، با 132
درپیلغتنامه دهخدادرپی . [ دَ ](اِ) درپه . درپین . دربه . دربی . پینه و پیوندی که برجامه دوزند. (برهان ). اگرچه اصل آن درپی بوده ، به فتح بای پارسی ، اکنون به کسر، با اعمی و موسی قافیه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رقعه . (از منتهی الارب ).وصله . و ژنگ . پاره : جئة؛ درپی کفش . (منتهی الارب ).<
درکاپیلغتنامه دهخدادرکاپی . [ دَ پ َ ] (اِخ ) از دهات لیتکوه آمل مازندران . (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 113 و ترجمه ٔ آن ص 153). دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در <span clas