چارخصملغتنامه دهخداچارخصم . [ خ َ ] (اِ مرکب ) چارعنصر. آب و باد و خاک و آتش : و آن پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم با چارخصمشان به یکی خانه اندرند.ناصرخسرو.
چهارخصملغتنامه دهخداچهارخصم . [ چ َ / چ ِ خ َ ] (اِ مرکب ) چهاردشمن . چهارضد. || مجازاً چهارعنصر. رجوع به چارخصم شود.
خصملغتنامه دهخداخصم . [ خ َ ] (ع اِ) مالک . صاحب . || شوهر. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد) : کسی گر کند بر زن کس نگاه چو خصمش بیاید بدرگاه شاه . فردوسی .زبس هندی پسرها تنگ می گیرند بر مردم ز