چمچملغتنامه دهخداچمچم . [ چ ُ چ ُ ] (اِ) سم اسب و استر و خر و گاو و امثال آن را گویند. (برهان ). سم اسب و استر و گاو و خر و دیگر حیوانات را خوانند. (جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). سم اسب و استر و جز آن . (رشیدی ) : تا تو چمچم کنی شکسته ب
چمچملغتنامه دهخداچمچم . [ چ ُ چ ُ / چ َ چ َ ] (اِ) به معنی رفتار و خرام آمده است . (برهان ). رفتار و خرام را گویند. (جهانگیری ). خرام . (رشیدی ). رفتار و خرام . (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : سر بر مزن از هستی تا راه نگردد
چمچمفرهنگ فارسی عمیدخرام؛ رفتار به ناز و خرام: ◻︎ زمستان منهزم شد تا درآمد / سپاه ماه فروردین به چمچم (پوربها: رشیدی: چمچم).
ایماگرmime artist, mime 1واژههای مصوب فرهنگستانکسی که در نمایش ایمایی ایفای نقش میکند متـ . بازیگر نمایش ایمایی
چمیملغتنامه دهخداچمیم . [ چ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 30 هزارگزی شمال باختری اهوازو 5 هزارگزی راه شوسه ٔ حمیدیه به اهواز واقع است و 50 تن سکنه دارد. (از ف
مئملغتنامه دهخدامئم . [ م ِ ءَم م ] (ع ص ، اِ) دلیل و هادی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). دلیل هادی . (از ذیل اقرب الموارد). || شتری که پیشرو شتران قافله باشد. مؤنث آن مِئَمَّة.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شتر نری که پیشرو شتران نر باشد. مؤنث آن مئمة. (از ذیل اقرب الموارد).
چمچمهلغتنامه دهخداچمچمه . [ چ ُ چ ُ م َ / م ِ ] (اِ صوت ) صدا و آواز پای را گویند وقت راه رفتن .(برهان ). آواز پای را گویند که هنگام راه رفتن برآید وشلپوی و شکاشک و شکک نیز گویند. (جهانگیری ). آوازپای را گویند که وقت راه رفتن برآید و آن را شلپوی نیز گویند. (ان
چمچماللغتنامه دهخداچمچمال . [ چ َ چ َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «نام بلوکی است حاصلخیز از توابع کرمانشاهان که در سمت شرقی این شهر واقع است . ابتدای حد شمالی این بلوک از اول دربندی است که به تنگ دینور معروف است و این تنگ طوریست که نزدیک یک فرسخ راه از طرفین جبال شامخه ٔ متصل به یکدیگر ا
ججملغتنامه دهخداججم . [ ج ُ ج ُ ] (ع اِ) گیوه . و آن پای افزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد. معرب چمچم . (منتهی الارب ).
گل گیوهلغتنامه دهخداگل گیوه . [ گ ِ ل ِ وَ / وِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گلی است سفید که گیوه ٔ مستعمل را پس از شستن باآن سفید کند. گلی است سپیدرنگ که چمچم ، یعنی گیوه را چون شوخگن شود بدان سپید کنند. (یادداشت مؤلف ).
چم چمفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی کفش که رویۀ آن را با نخ میبافند و ته آن را از لته و کهنه درست میکنند؛ گیوه.۲. سم حیوانات چهارپا؛ سم: ◻︎ تا تو چمچم کنی شکسته بُوَد / بر سرت سنگ همچو «چمچم» خر (سوزنی: رشیدی: چمچم).
چمچهلغتنامه دهخداچمچه . [ چ ُ / چ َ چ َ / چ ِ ] (اِ) قاشق و کفگیر کوچک . (آنندراج ). ملاغه و ملعقه و کفگیر. (ناظم الاطباء). چمچم . خَطیفَه . (منتهی الارب ) : غریبی گرت ماست پیش آورددوپیمانه آبس
جمجملغتنامه دهخداجمجم .[ ج ُ ج ُ ] (معرب ، اِ) گیوه ، و آن پاافزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد، و این معرب چمچم است . (منتهی الارب ) (برهان ). در دبستان المذاهب (ص 41) به نقل از «بزمگاه » جمجمه را بدین معنی آورده : چون
چمچمهلغتنامه دهخداچمچمه . [ چ ُ چ ُ م َ / م ِ ] (اِ صوت ) صدا و آواز پای را گویند وقت راه رفتن .(برهان ). آواز پای را گویند که هنگام راه رفتن برآید وشلپوی و شکاشک و شکک نیز گویند. (جهانگیری ). آوازپای را گویند که وقت راه رفتن برآید و آن را شلپوی نیز گویند. (ان
چمچماللغتنامه دهخداچمچمال . [ چ َ چ َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «نام بلوکی است حاصلخیز از توابع کرمانشاهان که در سمت شرقی این شهر واقع است . ابتدای حد شمالی این بلوک از اول دربندی است که به تنگ دینور معروف است و این تنگ طوریست که نزدیک یک فرسخ راه از طرفین جبال شامخه ٔ متصل به یکدیگر ا