نگین نگینلغتنامه دهخدانگین نگین . [ ن ِ ن ِ ] (ق مرکب ) قطعه قطعه . (آنندراج ). لخته لخته . قطره قطره چون قطعات کوچک لعل که بر انگشتری نصب کنند. (یادداشت مؤلف ). || کنایه از قطرات اشک خونین : زآن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین چشمم نگین نگین چو ثریا برافکند. <p
پنینلغتنامه دهخداپنین . [ پ ِ ] (اِخ ) (آلپ های ...) سلسله ای از جبال آلپ های مرکزی که از مُن بلان تا سَمْپْلُن کشیده است .
چنینلغتنامه دهخداچنین . [ چ ُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: ادات تشبیه + ضمیر اشاره ) مخفف چون این . بدین گونه . بدینسان . این گونه . این طور. ایدون . در اصل «چون این » بود واو و الف را بجهت تخفیف حذف کردند چنین شد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). این طورو مانند این . این لفظ مرکب از «چ ُ» مخفف «چون »
ژننلغتنامه دهخداژنن . [ ژِ ن ُ ] (اِخ ) فرانسوا. نام عالم فرانسوی متولد در آمین بسال 1803 و متوفی بسال 1856 م .
گنگچینلغتنامه دهخداگنگچین . [ گ َ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه که در 13500 گزی جنوب باختری هشتیان و 3 هزارگزی شمال راه ارابه رو سرو واقع شده است . هوای آن سرد سالم وسکنه اش <span class="hl" di
مجللفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی شکوهمند، آنچنانی، اشرافی، افسانهای، تجملی، لوکس، تجملاتی، پررونق، پُرتخمه، ناب، عالی
گرانفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مناسبات ملکی گزاف، گرانبها، پرخرج، سنگین، بیشازتوانایی، خانهخرابکن، سرسامآور، ناعادلانه، آنچنانی
ظهارفرهنگ فارسی معین(ض ِ) [ ع . ] (مص ل .) با زن خود صیغة بیزاری ذیل را گفتن : «انت علی کظهرامی » یعنی چنان که مادر بر من حرام است تو نیز از این پس چنانی . در این حال زن بدو حرام می شود و تا کفاره ندهند حلال نگردند.
ظهارفرهنگ فارسی عمیدحرام شدن زن بر مرد با گفتن «انتِ عَلَیَّ کظهر اُمّی» (= چنانکه مادرم بر من حرام است تو نیز از این پس چنانی) بهوسیلۀ مرد به همسر خود. Δ با گفتن این جمله که آن را صیغۀ بیزاری گفتهاند، زن بر مرد حرام میشود و تا مرد کفاره ندهد حلال نمیشود.
چنینلغتنامه دهخداچنین . [ چ ُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: ادات تشبیه + ضمیر اشاره ) مخفف چون این . بدین گونه . بدینسان . این گونه . این طور. ایدون . در اصل «چون این » بود واو و الف را بجهت تخفیف حذف کردند چنین شد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). این طورو مانند این . این لفظ مرکب از «چ ُ» مخفف «چون »
چنینفرهنگ فارسی عمید۱. مانند این؛ مثل این؛ اینگونه: چنین لباسهایی مناسب تو نیست.۲. (قید) اینطور؛ به این شکل: او چنین نمینویسد.
چنان و چنینلغتنامه دهخداچنان و چنین . [ چ ُ / چ ِ ن ُ چ ُ / چ ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کذا و کذا. مؤلف آنندراج بنقل از جواهرالحروف نویسد که : «چنان و چنین » را جایی استعمال کنند که دو چیز یا دو شخص مجهول الحقیقة مراد باشند. لیکن
چنینلغتنامه دهخداچنین . [ چ ُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: ادات تشبیه + ضمیر اشاره ) مخفف چون این . بدین گونه . بدینسان . این گونه . این طور. ایدون . در اصل «چون این » بود واو و الف را بجهت تخفیف حذف کردند چنین شد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). این طورو مانند این . این لفظ مرکب از «چ ُ» مخفف «چون »
همچنینلغتنامه دهخداهمچنین . [ هََ چ ُ / چ ِ ] (ق مرکب ) هم چنین . هم چون این . به معنی نیز و هم است . بدینگونه . هم بدین وضع. (یادداشتهای مؤلف ) : دگر دست لشکَرْش را همچنین سپاهی بیاراست گرد و گزین . فردوسی
چنینفرهنگ فارسی عمید۱. مانند این؛ مثل این؛ اینگونه: چنین لباسهایی مناسب تو نیست.۲. (قید) اینطور؛ به این شکل: او چنین نمینویسد.