چوبینلغتنامه دهخداچوبین . (اِخ ) بعضی گویند چوبین شهری بوده از ابنیه کیانی و برخی نسبت بنای ببهرام چوبینه میدهند. بهرحال گویند چوبین در زمان صفویه خراب شد و پس از خرابی قلعه ای در آن بساختند. (مرآت البلدان ج 4 صص 276 - <span c
چوبینلغتنامه دهخداچوبین . (ص نسبی ) هر چیز که از چوب سازند. (آنندراج ) (انجمن آرا). هر چیز که از چوب ساخته شده باشد. (فرهنگ نظام ). منسوب بچوب . (ناظم الاطباء). از چوب . (یادداشت مؤلف ). ساخته از چوب . چوبی . افزار چوبین . که از چوب ساخته شده باشد. (از فرهنگ فارسی ). و کمان وی (کیومرث ) بدان
چوبینلغتنامه دهخداچوبین . (اِخ ) از تهران که بمشهد مقدس میروند در میانه ٔ داورزن و مهر یکی از قرای واقع در طرف راست راه چوبین است . (مرآت البلدان ج 4 ص 278). دهی است از دهستان کاه بخش داورزن شهرستان سبزوار در <span class="hl"
چوبینلغتنامه دهخداچوبین . (اِخ ) بهرام یا وهرام لقب بهرام ششم سردار هرمزچهارم پادشاه ساسانیست که از مردم ری و پسر وهرام گشنسب و از دودمان بزرگ مهران بود. فرماندهی توانا بود و محبوب لشکریان و پر از کبر و ادعا و از این جهت شباهتی به بزرگان عهد ملوک الطوایفی قدیم داشت . پس ازآنکه بر طوایف مهاجم س
گوبینلغتنامه دهخداگوبین . (اِخ ) دهی است از دهستان گوغر بخش بافت شهرستان سیرجان که در 30000 گزی شمال باختری بافت و 4000 گزی جنوب خاوری گوغر واقع شده است . موقعآن کوهستانی و هوای آن سرد و سکنه ٔ آن 19
ژوبینفرهنگ نامها(تلفظ: žobin) ژوپین ، زوبین ، نیزهی کوچک که در جنگهای قدیم به سوی دشمن پرتاب میکردند ؛ (در اعلام) نام پسر پیران . ← زوبین .
چقا چوبینلغتنامه دهخداچقا چوبین . [ چ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد که در 6 هزارگزی شمال باختر گهواره واقع است و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چوبین درلغتنامه دهخداچوبین در. [ دَ ] (اِخ ) چوئین در. دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین . در 7 هزارگزی قزوین کنار راه آهن در جلگه قرار گرفته . معتدل است و 1201 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. از محصولاتش غلات ،
چوبینکلغتنامه دهخداچوبینک . [ ن َ ] (اِ مرکب ) روپاکی سرخ رنگ که بر سر بندند. (جهانگیری ) (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ):آن شاه دروغین بین با اسبک و بازینک شنگینک و منگینک سر بسته بچوبینک . مولوی .|| کاروانک . پرنده ای است شبیه بمرغ خانگی . (بر
چوبینهلغتنامه دهخداچوبینه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دینور بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاه . در 36 هزارگزی شمال باختری صحنه و 12 هزارگزی باختری راه شوسه ٔ کرمانشاه به سقز واقع شده است . دشت و سردسیر است . <span class="hl" d
چوبینهلغتنامه دهخداچوبینه . [ ن َ ] (اِخ ) لقب بهرام سردار هرمز ساسانی است . او را چوبین و شوبین نیز گویند : چو چوب دولت ما شد برآورمه چوبینه چوبین شد به خاور. نظامی .رجوع به چوبین و شوبین شود.
چوبینهلغتنامه دهخداچوبینه . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) از چوب . منسوب به چوب . هر چیز که از چوب سازند. مجموع آلات که از چوب کنند.- چوبینه آلات ؛ آنچه از چوب کنند، چون : میز و صندلی و غیره . (یادداشت مؤلف ). || نوعی از ظروف که در مازندران از چوب های مخصوص سازن
چوبین درلغتنامه دهخداچوبین در. [ دَ ] (اِخ ) چوئین در. دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین . در 7 هزارگزی قزوین کنار راه آهن در جلگه قرار گرفته . معتدل است و 1201 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. از محصولاتش غلات ،
چوبینکلغتنامه دهخداچوبینک . [ ن َ ] (اِ مرکب ) روپاکی سرخ رنگ که بر سر بندند. (جهانگیری ) (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ):آن شاه دروغین بین با اسبک و بازینک شنگینک و منگینک سر بسته بچوبینک . مولوی .|| کاروانک . پرنده ای است شبیه بمرغ خانگی . (بر
چوبینهلغتنامه دهخداچوبینه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دینور بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاه . در 36 هزارگزی شمال باختری صحنه و 12 هزارگزی باختری راه شوسه ٔ کرمانشاه به سقز واقع شده است . دشت و سردسیر است . <span class="hl" d
چوبینهلغتنامه دهخداچوبینه . [ ن َ ] (اِخ ) لقب بهرام سردار هرمز ساسانی است . او را چوبین و شوبین نیز گویند : چو چوب دولت ما شد برآورمه چوبینه چوبین شد به خاور. نظامی .رجوع به چوبین و شوبین شود.
چوبینهلغتنامه دهخداچوبینه . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) از چوب . منسوب به چوب . هر چیز که از چوب سازند. مجموع آلات که از چوب کنند.- چوبینه آلات ؛ آنچه از چوب کنند، چون : میز و صندلی و غیره . (یادداشت مؤلف ). || نوعی از ظروف که در مازندران از چوب های مخصوص سازن
چقا چوبینلغتنامه دهخداچقا چوبین . [ چ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد که در 6 هزارگزی شمال باختر گهواره واقع است و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
پای چوبینلغتنامه دهخداپای چوبین . [ ی ِ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) پای که از چوب کنند لنگان را : پای استدلالیان چوبین بودپای چوبین سخت بی تمکین بود. مولوی .چوبی که بازیگران بر پای خود بندند و بلند شوند وبه آن براه بروند. (تتمه ٔ برهان قاط
اسپ چوبینلغتنامه دهخدااسپ چوبین . [ اَ پ ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسبی که از چوب کنند. || نی که اطفال و بازیگران بر آن سوار شوند . || کنایه از کشتی : بدریا میشدم هر سو شتابان سوار اسپ چوبین همچو طفلان . سلیم . || کنایه از تابوت <span