پوئینکلغتنامه دهخداپوئینک . [ ن َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران . واقع در 10000گزی شمال باختر ورامین . بوسیله ٔ خیابان مشجر به راه شوسه ٔ ورامین و تهران متصل است . جلگه ای معتدل . سکنه 801 تن شیعه
پونکلغتنامه دهخداپونک . [ ن َ ] (اِخ ) (قنات ...) از قنوات شهر تهران در سمت مغرب ، مقدار آب آن سه سنگ و مسافت مادرچاه تا شهر یک فرسنگ و نیم است .
پونکلغتنامه دهخداپونک . [ ن َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش کن شهرستان تهران ، واقع در 6000 گزی خاوری کن و 12000 گزی راه عمومی . دامنه ، معتدل ، دارای 175 تن سکنه . آب آن از قنات ، محصول
پونیکلغتنامه دهخداپونیک . (اِخ ) (جنگهای ...) نامی که بمشاجرات طولانی میان روم و قرطاجنه (کارتاژ) که منتهی بخرابی ناحیت اخیر گردید، دهند.
چونکهلغتنامه دهخداچونکه . [ ک ِ] (حرف ربط مرکب ) (مرکب از «چون » + «که ») به معنی زیرا که . از آن روی که . (یادداشت مؤلف ) : سیرت او وحی نامه به کسری چونکه به آیینش پندنامه بیاکند. رودکی .سایه ٔ زلف تو چون فر همایست به فال چونک
شهرگیلغتنامه دهخداشهرگی . [ ش ُ رَ / رِ ] (حامص ) شهرت . معروفیت : چونک می بیند که میل دلبر اندر شهرگیست اشک می بارد ز رشک آن صنم از دیدگان .مولوی (دیوان شمس تبریزی ).
توپوخاقانلغتنامه دهخداتوپوخاقان . [ ] (اِخ ) لقب آشناشئول پسر پادشاه ترکان جنوبی که مدتی بر نیمی از قلمرو چونک چهو حکومت کرد و سپس در جنگ تورفان مغلوب شد و بدربار چین پناه برد. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 191 شود.
گنگللغتنامه دهخداگنگل . [ گ َ گ َ ] (اِ) هزل و ظرافت و مزاح و مسخرگی . (از برهان ). هزل و ظرافت . (رشیدی ) : منتظر میباش چون مه نورگیرترک کن این گنگل و نظاره را. مولوی (از رشیدی ).کو قدوم کرو فر مشتری کو مزاح گنگلی ّ سرسری
پوشکلغتنامه دهخداپوشک . [ ش ِ / ش َ ] (اِ) به لغت ماوراءالنهر گربه باشد و این صورتی از کلمه ٔ پیشیک یاپشک و پشک متداول زبان آذری است . پوشنگ . (برهان ). سِنّور. هِرّ : چند بردارد این هریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش راست گ
تاسانیدنلغتنامه دهخداتاسانیدن . [ دَ ] (مص ) خبه ساختن . (آنندراج ). خفه کردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فشردن گلو : گه بگوید دشمنی از دشمنی آتشی در ما زند فردا دنی گه بتاسانید او را ظالمی بر بهانه ٔ مسجد او بد سالمی تا بهانه ٔ قتل بر مسجد نهدچونک
چونکهلغتنامه دهخداچونکه . [ ک ِ] (حرف ربط مرکب ) (مرکب از «چون » + «که ») به معنی زیرا که . از آن روی که . (یادداشت مؤلف ) : سیرت او وحی نامه به کسری چونکه به آیینش پندنامه بیاکند. رودکی .سایه ٔ زلف تو چون فر همایست به فال چونک