چو انداختنلغتنامه دهخداچو انداختن . [ چ َ / چُو اَ ت َ ] (مص مرکب ) چو افکندن . هو انداختن . آوازه درانداختن . شهرت دادن . اشتهار دادن و بیشتر بدروغ یا بگزاف . منتشر کردن خبری را که غالباً بی اصل است . خبری دروغ شایع کردن . انتشار دادن خبری برای غرضی . شایع ساختن ا
اعتبار و درستیسنجیverification & validation, V&Vواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ دو مرحله اعتبارسنجی و درستیسنجی نرمافزار
جزیرة راستگرد ورود و خروجright-in right-out islandواژههای مصوب فرهنگستانمحوطة مثلثیشکل برآمدهای که با مسدود کردن قسمتی از راه در انتهای مسیر ورودی به تقاطع، مانع انجام حرکات گردش به چپ و عبور مستقیم میشود
تماس و برخاستtouch-and-goواژههای مصوب فرهنگستانفرود تمرینی که در آن هواپیما اجازه دارد بهدفعات با باند تماس مختصر پیدا کند
چو افکندنلغتنامه دهخداچو افکندن . [ چ َ / چُو اَ ک َ دَ ] (مص مرکب )هو انداختن . چو انداختن . رجوع به چو انداختن شود.
لو انداختنلغتنامه دهخدالو انداختن . [ ل ُ اَ ت َ ] (مص مرکب ) در تداول زنان ، هیاهو کردن . هیاهو کردن در حالی که هنوز علت آن شاید وجود خارجی ندارد. چو انداختن (در تداول مردم قزوین ). || لو دادن .
دردرلغتنامه دهخدادردر. [ دُ دُ ] (اِ صوت ) حکایت صوت ذوات النفخ . حکایت صوت سرنا. نام آواز سرنا. آواز سورنای و جز آن . (یادداشت مرحوم دهخدا).- دردر کردن ؛ به همه گفتن . افشا کردن . علنی کردن . چیزی راکه افشای آن نیکو نیست همه جا و به همه کس گفتن . (یادداشت مرحوم د
چولغتنامه دهخداچو. [ چ َ ] (اِ) در تداول عامه بمعنی شایعه است و هو. اما این کلمه غالباً با مصادری از قبیل : انداختن ، درافتادن ، افکندن بکار رود.- چو افتادن ؛ نشر شدن ِ خبری بی اساس . و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.- چو افکندن ؛
چولغتنامه دهخداچو. [ چ َ ] (اِ) در تداول عامه بمعنی شایعه است و هو. اما این کلمه غالباً با مصادری از قبیل : انداختن ، درافتادن ، افکندن بکار رود.- چو افتادن ؛ نشر شدن ِ خبری بی اساس . و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.- چو افکندن ؛
چولغتنامه دهخداچو. [ چ ُ ] (حرف اضافه ) (ادات تشبیه ) مخفف و مرادف چون است . (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). بمعنی مانند است . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). کلمه ٔ تشبیه و بمعنی مانند است . (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). بسان . بکردار. مثل : عطات باد چو بارا
چوفرهنگ فارسی عمید۱. از آنجا که؛ وقتیکه: ◻︎ بخت و دولت چو پیشکار توانَد / نصرت و فتح پیشیار تو باد (رودکی۱: ۷۴).۲. چنانکه؛ همانگونه که: ◻︎ بسوزم بر او تیرهجان پدرش / چو کاووس را سوخت او بر پسرش (فردوسی: ۴/۲۰۶).۳. (حرف اضافه) مانندِ؛ مثلِ: ◻︎ پارسایی چو تو پاکیزهدل پاکنهاد / بهتر آن است که با مردم بد
پیچولغتنامه دهخداپیچو. [ چ ُ ] (اِخ ) نام قصبه و اسکله ای است در ایالت کالابره اولتریوره ، واقع در 8هزارگزی شمال شرقی مونتلیونه . (قاموس الاعلام ترکی ).
چل وچولغتنامه دهخداچل وچو. [ چ ِل ُ چ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) در تداول عامه ٔ تهرانیان ، به معنی خبرهای دروغ و شایعات بی اساس است . مرادف هو و چو. اراجیف . خبرهای شایع و دروغ . شایعات دروغین . خبرهای بی اصل . اخبار دروغ که بپراکنند. و رجوع به چل وچو افتادن و چل وچو انداختن و چل وچوانداز شود.
چلنچولغتنامه دهخداچلنچو. [ چ َ ل َ ] (ص ) کسی را گویند که لباس و رخوت خود را زود چرکن و ملوث گرداند. (برهان ). کسی که چرکن و ملوث باشد و جامه ٔ خودرا کثیف نگاه دارد. (انجمن آرا) (آنندراج ). چرکین و آنکه خود را چرکین نگه دارد. (ناظم الاطباء). کسی یا چیزی که چرکین و ناپاک باشد. || کسی که عقلش نا