کدملغتنامه دهخداکدم . [ ک ُ دَ ] (ع اِ) نوعی از ملخ سیاه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). واحدش کُدَمَة است . (از اقرب الموارد).
کدملغتنامه دهخداکدم . [ ک َ ] (ع مص ) گزیدن یا به دندان پیشین گزیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). گزیدن با قسمت ادنای دهن چون گزیدن خر و غیره از حیوانات . (از اقرب الموارد). || درخستن به آهن یا نشان کردن از آن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). اثر گذاردن در چیزی به آهنی . (از اقرب الموارد) .
کژدملغتنامه دهخداکژدم . [ ک َ دُ ] (اِ مرکب ) جانوری است گزنده و آن را به تازی عقرب خوانند و به کاف فارسی (گژدم ) چنانکه گمان برند خطاست و به زاء عربی نیز درست است و عقرب را کژدم بدین سبب گویند که دمش کج می باشد. (آنندراج ). جانوری است گزنده و آن را به عربی عقرب گویند. (برهان ). حیوانی زهردار
قدملغتنامه دهخداقدم . [ ق ُ / ق ُ دُ ] (ع ص ) دلیر. (منتهی الارب ). شجاع . (اقرب الموارد). || (اِمص ) پیش رفتگی .
کدمةلغتنامه دهخداکدمة. [ ک َ دَ م َ ] (ع اِ) جنبش . یقال سمعت کدمته . (منتهی الارب ).جنبش و حرکت . یقال ما به کدمة؛ نیست در آن جنبشی . (ناظم الاطباء). حرکت . (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
کدمةلغتنامه دهخداکدمة. [ ک َ دِ م َ ] (ع ص ) بز درشت و ستبر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کدمةلغتنامه دهخداکدمة. [ ک َ م َ ] (ع اِ) مصدر مرة. (از اقرب الموارد). || داغ و نشان . یقال ماللبعیر کدمة؛اذالم یکن به اثرة ولا وسم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) .
کدمةدیکشنری عربی به فارسیکوبيدن , کبود کردن , زدن , ساييدن , کبودشدن , ضربت ديدن , کوفته شدن , کبودشدگي , تباره , وزارت , تهيه , اجراء , اداره , خدمت , ياري , بنگاه , روبراه ساختن , تعمير کردن
کدمةلغتنامه دهخداکدمة. [ ک ُ دُم ْ م َ ] (ع ص ) مرد درشت و سخت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مکدملغتنامه دهخدامکدم . [ م َ دَ ] (ع اِ) جای طلب و گویند کدم فی غیر مکدم ؛ طلب کرد در جایی که جای طلب نبود. (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
درخستنلغتنامه دهخدادرخستن . [ دَ خ َ ت َ ] (مص مرکب ) خستن . مجروح کردن . || نشان کردن .رسم کردن . نقش کردن . داغ کردن . || سفتن . سوراخ کردن . (ناظم الاطباء). || لمس کردن : انساغ ؛ درخستن به تازیانه . جرز؛ درخستن به چوب . طأطاءة؛ درخستن اسب را به هر دوران . غمز، لمز؛ درخستن به دست . کدم ؛ درخ
جریاللغتنامه دهخداجریال . [ ج ِرْ ] (ع اِ) رنگ سرخ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || گونه ای زر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سرخی زر. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || می . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (
گزیدنلغتنامه دهخداگزیدن . [ گ َ دَ ] (مص ) (از: گز + یدن ، پسوند مصدری ) پهلوی گزیتن ، کردی گزاندن و گَزتن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نیش زدن است خواه با آلت باشد خواه به زبان . (برهان ). نیش زدن . (غیاث ) (آنندراج ) : کربش ، هر که رابگزد دندان در زخمگاه بگذارد. (ح
کدمةلغتنامه دهخداکدمة. [ ک َ دَ م َ ] (ع اِ) جنبش . یقال سمعت کدمته . (منتهی الارب ).جنبش و حرکت . یقال ما به کدمة؛ نیست در آن جنبشی . (ناظم الاطباء). حرکت . (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
کدمةلغتنامه دهخداکدمة. [ ک َ دِ م َ ] (ع ص ) بز درشت و ستبر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کدمةلغتنامه دهخداکدمة. [ ک َ م َ ] (ع اِ) مصدر مرة. (از اقرب الموارد). || داغ و نشان . یقال ماللبعیر کدمة؛اذالم یکن به اثرة ولا وسم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) .
کدمةدیکشنری عربی به فارسیکوبيدن , کبود کردن , زدن , ساييدن , کبودشدن , ضربت ديدن , کوفته شدن , کبودشدگي , تباره , وزارت , تهيه , اجراء , اداره , خدمت , ياري , بنگاه , روبراه ساختن , تعمير کردن
کدمةلغتنامه دهخداکدمة. [ ک ُ دُم ْ م َ ] (ع ص ) مرد درشت و سخت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
لاکدملغتنامه دهخدالاکدم . [ ک ِ دِ ] (اِخ ) (اسحاق ) نامی که در فلاندر به ژوئیف اران (یهودی سرگردان ) داده شده است .
کاکدملغتنامه دهخداکاکدم . [ دَ ] (اِخ ) نام قبیله ای است از بربر که در بلاد بین سودان و صحرا ساکنند. (نخبةالدهر دمشقی ص 238). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
کاکدملغتنامه دهخداکاکدم . [ ک ُ دَ ] (اِخ ) شهری است در اقصای مغرب در سمت جنوب دریا در مقابل بلاد سودان ملوک ملثمین مغرب از این مکان بوده اند. (معجم البلدان ) (قاموس الاعلام ترکی ). و نیز رجوع به ماده ٔ بعد شود.
مکدملغتنامه دهخدامکدم . [ م َ دَ ] (ع اِ) جای طلب و گویند کدم فی غیر مکدم ؛ طلب کرد در جایی که جای طلب نبود. (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکدملغتنامه دهخدامکدم . [ م ُ دَ ] (ع ص ) کساء مکدم ؛ گلیم سخت تافته . و چنین است حبل مکدم . || قدح مکدم ؛ قدحی که شیشه ٔ آن کلفت باشد. || اسیر مکدم ، اسیری که او را بازنجیر استوار بسته باشند. (از ذیل اقرب الموارد).