کلاه وارلغتنامه دهخداکلاه وار. [ ک ُ ] (اِ مرکب ) بقدر کلاه . به اندازه ٔ کلاهی از جامه و قماش . جامه ای به اندازه ٔ یک کلاه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : رفتم تبری به پنبه دوزی دادم تا پنبه زند کلاه واری برداشت .(یادداشت ایضاً).
واگویۀ استانداردstandard calloutواژههای مصوب فرهنگستانواگویۀ بین خدمه در هنگام عملیات که تعیینکنندۀ شرایط و اقدامات و وضعیت تجهیزات و کلیدها و مشاهدات دیداری یا دیگر موارد عملیاتی تصریحشده در روالها است
کلاهلغتنامه دهخداکلاه . [ ک ُ ] (اِ) چیزی که از پوست و پارچه ٔ زربفت و غیره دوزند و برسرگذارند. (برهان ) (آنندراج ). سربند و هرچیزی که از پارچه و پوست و نمد و زربفت و تیرمه و جز آن سازند و جهت پوشش برسرگذارند. (ناظم الاطباء). وجه اشتقاق آن بدرستی معلوم نیست . در کردی «کولاو» و پهلوی ظاهراً «ک
مهکلغتنامه دهخدامهک . [ م َ هََ ] (اِ) ماهک . قریضه ای که از گریبان برآرند. قواره ؛ مهک که از گریبان برآرند چون گریبان باز کنند. (مهذب الاسماء). شکله . کلاه وار. قواره .
خانه وارلغتنامه دهخداخانه وار. [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) خانوار. جمعیت یک خانه و نوعاً هر پنج نفر را یک خانوار یا خانه وار میگویند. (ناظم الاطباء):«هر خانه وار باید ده تومان بپردازد». یعنی از هر خانه جدا جدا باید ده تومان گرفت . || ظاهراًبه معنی مقدار یک خانه باشد
کتلغتنامه دهخداکت . [ ک َ ] (اِ) تخت پادشاهان را گویند عموماً، و تخت پادشاهان هندوستان را خصوصاً که میان آن را بافته باشند. (برهان ). تخت سلاطین هندوستان را گویند. (آنندراج ). تخت پادشاهی . تخت پادشاهان هند. (ناظم الاطباء). تخت و اریکه ٔ آراسته را گویند. سریر. (دیوان نظام قاری چ استانبول ص
نهالیلغتنامه دهخدانهالی . [ ن ِ ] (اِ) چیزی باشد که بر آن نشینند.(صحاح الفرس ). آن است که به عربی مطرح خوانند و بر صدر صفها افکنند و دست نیز خوانندش . (اوبهی ). حشیة. تشک . توشک . دشک . شادگونه . (یادداشت مؤلف ). قسمی از بساط کوتاه قد و توشک و بستری که به روی آن می خوابند. (ناظم الاطباء). نها
زربفتلغتنامه دهخدازربفت . [ زرر / زَ ب َ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) و گاهی با تشدید راء، مخفف زربافت . قماش زرباف . (از آنندراج ). زرباف . زربافته . (ناظم الاطباء). زربافت . زربافته . زرباف . پارچه ای که در آن رشته های طلا بکار برده باشند. زرتار. زردوزی . (فرهنگ
کلاهلغتنامه دهخداکلاه . [ ک ُ ] (اِ) چیزی که از پوست و پارچه ٔ زربفت و غیره دوزند و برسرگذارند. (برهان ) (آنندراج ). سربند و هرچیزی که از پارچه و پوست و نمد و زربفت و تیرمه و جز آن سازند و جهت پوشش برسرگذارند. (ناظم الاطباء). وجه اشتقاق آن بدرستی معلوم نیست . در کردی «کولاو» و پهلوی ظاهراً «ک
کلاهفرهنگ فارسی عمیدپوششی برای سر از جنس پارچه، پوست، یا نمد؛ پوشش سر.⟨ کلاه سهترک: نوعی کلاه درویشی.⟨ کلاه چهارترک: نوعی کلاه درویشی.
کلاهفرهنگ فارسی معین(کُ) (اِ.) سرپوش و هر چیزی که از پارچه و پوست و نمد و جز آن سازند و جهت پوشش بر سر گذارند و آن انواع گوناگون دارد: شاپو، نظامی ، مردانه ، زنانه ، ایمنی ، آهنی ، حصیری و مانند آن . ؛ ~ دو تن تو هم رفتن کنایه از: اختلاف پیدا کردن ، از هم ناراحت شدن . ؛ ~ کسی پس معرکه بودن کنایه از: عقب ماندن یا عقب
کلاهلغتنامه دهخداکلاه . [ ک ُ ] (اِ) چیزی که از پوست و پارچه ٔ زربفت و غیره دوزند و برسرگذارند. (برهان ) (آنندراج ). سربند و هرچیزی که از پارچه و پوست و نمد و زربفت و تیرمه و جز آن سازند و جهت پوشش برسرگذارند. (ناظم الاطباء). وجه اشتقاق آن بدرستی معلوم نیست . در کردی «کولاو» و پهلوی ظاهراً «ک
خاقان کلاهلغتنامه دهخداخاقان کلاه . [ ک ُ ] (ص مرکب ) صاحب کلاه خاقانی . کنایت از عظمت و بزرگی است : فریدون کمر بلکه خاقان کلاه .نظامی .
خجسته کلاهلغتنامه دهخداخجسته کلاه . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ک ُ ] (اِ مرکب ) کلاه خجسته . تاج مبارک . تاج خجسته . تاج با میمنت : بیامد خروشان بقلب سپاه بسر برنهاد آن خجسته کلاه . فردوسی .چو شاپور گشت از در ت
خورشیدکلاهلغتنامه دهخداخورشیدکلاه . [ خوَرْ / خُرْ ک ُ ] (اِخ ) نامی بود که ایرانیان به کاترین دوم روسی می دادند. (یادداشت بخط مؤلف ).
زره کلاهلغتنامه دهخدازره کلاه . [ زَ / زِ رِ ه ِ ک ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مغفری که از کناره های آن پارچه ٔ زره مانندی آویزان است تا در هنگام نبرد، گردن را محافظت نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به زره خود و زره شود.