چکمانلغتنامه دهخداچکمان . [ چ َ ] (اِ) قسمتی از لباس که روی لباسهاپوشند. (ناظم الاطباء). چکمن . و رجوع به چکمن شود.
کماآنلغتنامه دهخداکماآن . [ ] (اِخ ) از جمله ٔ پانزده پاره دیهی بود ازاصفهان که در خلافت منصور بهم پیوست و محلتها را تشکیل داد و این محله ها را به نام آن دیه ها خواندند. (از مجمع التواریخ ص 524). در ترجمه ٔ محاسن اصفهان آمده : بیرون آنچه خارج شهر مهمل نهاده و
کمائنلغتنامه دهخداکمائن . [ ک َ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کمین ، پنهان نشیننده به قصد دشمن در جنگ . (آنندراج ). و رجوع به کمین شود.
کماژنلغتنامه دهخداکماژن . [ ک ُم ْ ما ژِ ] (اخ ) کشور باستانی در شمال شرقی سوریه و در مشرق کاپادوکیه و پایتخت آن ساموزات بوده است . (از لاروس ). کشوری بود بین کیلیکیه و کاپادوکیه وبین النهرین . در اواسط قرن دوم پیش از میلاد که قدرت سلوکیه رو به ضعف نهاد در کماژن سامس نامی سلسله ٔ حکمرانان کماژ
مقوسلغتنامه دهخدامقوس . [ م ِق ْ وَ ] (ع اِ) کمان دان . (زمخشری )(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). غلاف کمان . (مهذب الاسماء). || آن رسن که ببندند و اسبان مسابقت از آنجا رها کنند. ج ، مقاوس . (مهذب الاسماء). رسنی که بدان اسبان رهان را صف کشند. (منتهی الارب ) (آنندراج
قربانلغتنامه دهخداقربان . [ ق ُ ] (ع مص ) نزدیک گردیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). قِرْبان . (منتهی الارب ). رجوع به قِرْبان شود. || (اِ) آنچه بدان تقرب به خدا جویند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). چیزی که در راه خدای تعالی تصدق کنند و بدان تقرب جویند به خدای تعالی . (آنندراج ). فارسیان ب
کمانلغتنامه دهخداکمان . [ ک َ ] (اِ) معروف است و به عربی قوس خوانند. (برهان ). ترجمه ٔ قوس و مبدل خمان مرکب از «خم » و «ان » که کلمه ٔ نسبت است و کشیده و خمیده و سخت و نرم و گسسته پی و کژابرو و بازوشکن از صفات و ابرو از تشبیهات اوست و به دمشق و چاچ و افراسیاب و رستم و کیان مخصوص . (از آنندراج
کمانفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی سلاح جنگی چوبی و خمیده که برای پرتاب کردن تیر به کار میرفت.۲. چوبی بلند و سرکج برای جدا کردن الیاف پنبه یا پشم از یکدیگر.۳. (نجوم) = قوس۴. (موسیقی) [قدیمی] آرشه.۵. (موسیقی) [قدیمی] سازی زهی شبیه رباب و به شکل کمان.⟨ کمان چاچی: [قدیمی] نوعی کمان مرغوب که در
پیرعلی ترکمانلغتنامه دهخداپیرعلی ترکمان . [ ع َ ت ُ ک َ ] (اِخ ) از ترکمانان معاصر میرزا شاهرخ . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 145).
پیرکمانلغتنامه دهخداپیرکمان . [ ک َ] (اِخ ) دهی جزء دهستان ینگجه ٔ بخش مرکزی شهرستان سراب . واقع در 11هزارگزی شمال باختری سراب و 7هزارگزی شوسه ٔ سراب به تبریز. جلگه ، معتدل ، دارای 68 تن سکنه .
پیکان کمانلغتنامه دهخداپیکان کمان . [ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب عالمتاب . ستارگان را نیز گویند.
خانقاه کمانلغتنامه دهخداخانقاه کمان . [ ن َ / ن ِ هَِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به «خانه ٔ کمان » شود.
خانگاه کمانلغتنامه دهخداخانگاه کمان . [ ن ِ هَِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خانه ٔ کمان . رجوع به خانه ٔ کمان شود : میان عقل و ستم پیشه آشنایی نیست که خانگاه کمان جای روشنایی نیست .محسن تأثیر (از آنندراج ).