کوشیدنیلغتنامه دهخداکوشیدنی . [ دَ ] (ص لیاقت ) قابل و لایق کوشیدن . آنچه کوشیدن را شایسته باشد : نه کوشیدنی کآن تن آرد به رنج روان را بپیچانی از آز گنج .فردوسی .
کوسیدنلغتنامه دهخداکوسیدن . [ دَ ] (مص ) صاحب جهانگیری در کلمه ٔ کوس به معنی کوفتن این بیت فردوسی را شاهد آورده است : گیاهی که گویم تو با شیر و مشک بکوس و بکن هر دو در سایه خشک . فردوسی .در اینجا، بکوب و بکن ... نیز می توان خواند. (ی
کوشادنلغتنامه دهخداکوشادن . [ دَ ] (مص ) کشادن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گشادن .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به گشادن شود.
کوشیدنلغتنامه دهخداکوشیدن . [ دَ ] (مص ) کوشش و سعی کردن . (آنندراج ). سعی کردن . کوشش نمودن و جد وجهد کردن . (ناظم الاطباء). جهد. اجتهاد. مجاهده . جهاد. جد. سعی . تساعی . اجداد. جهد کردن . مجاهدت کردن . سعی کردن . تلاش کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). درقدیم «کوشیتن » ، پهلوی «کوخشیتن » از
مردوارلغتنامه دهخدامردوار. [ م َرْدْ ] (ق مرکب ) مردانه . بمردانگی . چون مردان . دلیرانه . شجاعانه : ما نیز قصد خراسان داریم دل قوی بایدداشت و مردوار پیش کار رفت . (تاریخ بیهقی ص 530). از ایشان نباید ترسید و مردوار باید پیش رفت . (تاریخ
پیچاندنلغتنامه دهخداپیچاندن . [ دَ ] (مص ) خم کردن . خماندن . پیچش دادن . تاب دادن . پیچیدن (در معنی متعدی ). گردانیدن . تافتن . بگردانیدن : بدان تا بباید بدین روی کوه نپیچاند از ما گروهاگروه . فردوسی .بپیچاند آنرا که خود پرورداگر