کومةلغتنامه دهخداکومة. [ م َ ] (ع اِ)کومه . توده ٔ خاک بلند برداشته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). توده ای از خاک و جز آن و آن را صبره گویند. ج ، کُوُم ، اکوام . (از اقرب الموارد). توده . کپه : یک کپه خاک ؛ یک کومه ٔ خاک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کومةدیکشنری عربی به فارسیعجول و بي پروا , متهور , گستاخ , بي حيا , بي شرم , توده , کپه , کومه , پشته , انبوه , گروه , جمعيت , توده کردن , پرکردن , پشته کردن
کومحلغتنامه دهخداکومح . [ ک َ م َ ] (ع ص ) مرد بزرگ سرین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): رجل کومح . (اقرب الموارد). || پردهن از دندان چندان که سخنش درشت و پر گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که دهان وی را دندانها پر کرده باشد، چندان که سخنش درشت و غلیظ گردد.(ناظم الاطباء). مرد
کومهلغتنامه دهخداکومه . [ م َ / م ِ ] (اِ) با ثانی مجهول ، خانه ای را گویند که از نی و علف سازند و گاهی پالیزبانان در آن نشسته و محافظت فالیز و زراعت کنند و گاهی صیادان در کمین صید نشینند. (برهان ). خرگاهی که از چوب و علف در صحرا سازند و پالیزبانان و مزارعان
کومیهلغتنامه دهخداکومیه . [ م ِ ی َ ] (اِخ ) قبیله ای از بربر. (از معجم البلدان ). رجوع به بربر شود.
قومیهلغتنامه دهخداقومیه . [ ق َ می ی َ ] (ع اِ) قومیة الانسان ؛ بالای مردم . (منتهی الارب ). قامت انسان . (از اقرب الموارد). || قومیة الامر؛ آنچه بدان قائم شود. (منتهی الارب ). قوام امر. (اقرب الموارد). || (ص نسبی ) نسبت است به قوم .
محکومةلغتنامه دهخدامحکومة. [ م َ م َ ] (ع ص ) مؤنث محکوم . رجوع به محکوم به شود. || مقهور. مطیع. گردن نهاده . فرس محکومة؛ اسب لگام کرده شده . (از منتهی الارب ). اسب لگام کرده شده و دهنه زده شده . (ناظم الاطباء).
موکومةلغتنامه دهخداموکومة. [ م َ م َ ] (ع ص ) ارض موکومة؛ زمینی که گیاه آن در زیر پای سپرده شده و خورده شده باشد. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).