خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گستاخ رو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
گستاخ رو
/gostāxro[w]/
معنی
۱. روندۀ گستاخ و بیپروا.
۲. آنکه طریق گستاخی پیشگیرد.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
گستاخ رو
لغتنامه دهخدا
گستاخ رو. [ گ ُ ] (ص مرکب ) بیشرم . وقیح . پررو.در مجموعه ٔ مترادفات آمده : «بی حیائی و بی شرمی » و این معنی صحیح نیست و معنی گستاخ رویی است : بدان در هرکه بالاتر فروترکسی کافکنده تر گستاخ روتر. نظامی .رجوع به گستاخ روی و گستاخ رویی شود.
-
گستاخ رو
لغتنامه دهخدا
گستاخ رو. [ گ ُ رَ / رُو ] (نف مرکب ) بیباک رو. آنکه در رفتار ملاحظه از چیزی نکند : گستاخ روان آن گذرگاه کردند درون آن حرم راه .نظامی .
-
گستاخ رو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] gostāxro[w] ۱. روندۀ گستاخ و بیپروا.۲. آنکه طریق گستاخی پیشگیرد.
-
گستاخ رو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] gostāxru بیپروا؛ بیشرم.
-
واژههای مشابه
-
گستاخ گستاخ
لغتنامه دهخدا
گستاخ گستاخ . [ گ ُ گ ُ ] (ق مرکب ) اندک اندک رام . رفته رفته مأنوس . کم کم جسور : پریده مرغکان گستاخ گستاخ شمایل در شمایل شاخ در شاخ . نظامی .رضا دادش که در میدان و در کاخ نشیند با ملک گستاخ گستاخ .نظامی .
-
بوسه گستاخ
لغتنامه دهخدا
بوسه گستاخ . [ س َ / س ِ گ ُ ] (ص مرکب ) آنکه در بوسیدن گستاخی میکند. (ناظم الاطباء).
-
گستاخ آمدن
لغتنامه دهخدا
گستاخ آمدن . [ گ ُ م َ دَ ] (مص مرکب ) دلیر آمدن . جسور آمدن . بی پروا آمدن . || بی پروایی کردن : آنکه گستاخ آمدند اندر زمین استخوان کله هاشان را ببین .مولوی .
-
گستاخ بودن
لغتنامه دهخدا
گستاخ بودن . [ گ ُدَ ] (مص مرکب ) بیحیا بودن . بی شرم بودن . وقیح بودن . || جسور بودن . جسارت ورزیدن : هر آن کس که او کار خسرو شنودبه گیتی نبایدْش ْ گستاخ بود. فردوسی .شب و روز با خویش در کاخ بودبه گفتاربا شاه گستاخ بود. فردوسی .امیرطاهر فریفته گشت ت...
-
گستاخ درآمدن
لغتنامه دهخدا
گستاخ درآمدن . [ گ ُ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) دلیر و بی پروا وارد شدن : هر روز مرا عشق نگاری بدرآیددر باز کند ناگه و گستاخ درآید. فرخی .گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف با من بسخن گفتن گستاخ درآمد.سوزنی .
-
گستاخ شدن
لغتنامه دهخدا
گستاخ شدن . [ گ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بی باک شدن . دلیر شدن . جسور گردیدن : چو بسیار گشت آب و گستاخ شدمیان یکی مرز سوراخ شد. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2146).گفت [خدای تعالی ] : در دست راست چه داری ، گفت : عصا. از بهر آن پرسید که تا موسی گستاخ شو...
-
گستاخ گشتن
لغتنامه دهخدا
گستاخ گشتن . [ گ ُ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) جسور شدن . بی ادب گشتن : به می نیز گستاخ گشتم به شاه به پیر و جوان از می آید گناه . فردوسی .به مردی تو گستاخ گشتی چنین که مهتر شدی بر زمان و زمین . فردوسی .پس هادی شمّاخ طبیب را آن جایگاه فرستاد... تا با ادریس ...
-
گستاخ بهر
لغتنامه دهخدا
گستاخ بهر. [ گ ُ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه در حضرت سلاطین و بزرگان تواند گستاخ بود : به خدمتگری پیش دانای دهرپرستنده ای گشت گستاخ بهر.نظامی .
-
گستاخ بینی
لغتنامه دهخدا
گستاخ بینی . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) جسارت ورزی . جسوری : فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا مینشینی . نظامی .ز بس گوهرکمرهای شب افروزدر گستاخ بینی بسته بر روز.نظامی .
-
گستاخ چشم
لغتنامه دهخدا
گستاخ چشم . [ گ ُ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه از چشمهای او غضب و غصه ظاهر باشد و هر که آن چشم را ملاحظه نماید هیبتی در دلش جای کند یا آنکه از هیچ مهلکه و آفتی چشم خودرا بر هم نزند و نپوشد، بلکه چهار چشم باشد و این دلیل کمال تهور و بیباکی است . (آنندرا...