گلیگرلغتنامه دهخداگلیگر. [ گ ِ گ َ ] (ص مرکب ) (از: گل (بکسر اول ) + ی [ واسطه ] + گر، پسوند شغل ). (فرهنگ رشیدی ) (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گلگارو بنا. (برهان ). گلکار. (فرهنگ رشیدی ) : زمانه هست به دولتسرای تو معمارچو آفتاب و مهش صد گلیگر و مزدور. <
لور و لرلغتنامه دهخدالور و لر. [ رُ ل َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) زمین سیلاب کنده در گذر سیل : گر سبکباری مترس از راه ناهموار از آنک بهترین میدان تک خرگوش را لور و لر است . امیرخسرو.رجوع به لر و لور شود.
لرلغتنامه دهخدالر. [ ل ُ ] (اِخ ) (ایل ...) نام قبیله ای از ایرانیان . طایفه ای از ایرانیان چادرنشین . طایفه ای از صحرانشینان و مردم قهستان . (برهان ). نام طایفه ای است از مردم صحرانشین . (جهانگیری ). لر و یا لور نام عشیرتی است بزرگ از عشایر کرد. رجوع به لرستان شود. (قاموس الاعلام ترکی ). گ
چلرلغتنامه دهخداچلر. [ چ ِ ل َ ] (اِ) قسمی درخت . نامی است که در نوز مازندران به «الاش » و «راش » دهند. نامی که در «نور» به «فاگوس سیلواتیکا» دهند. نبع. درختی است که چوب آن برای ساخت پارو و دسته ٔ بیل یا برای سوخت استعمال می شود و در جنگلهای ایران از آن موجود است و برای کاغذسازی نیز مفید می
گیچلرلغتنامه دهخداگیچلر. [ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نازلو بخش ارومیه . واقع در 18500گزی شمال خاوری ارومیه و 2500گزی خاور شوسه ٔ ارومیه به سلماس . محلی جلگه و هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 365</span
گیچلرلغتنامه دهخداگیچلر. [ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نازلوبخش حومه ٔ شهرستان ارومیه . واقع در 18000 گزی شمال ارومیه و 2500 گزی خاور شوسه ٔ ارومیه به سلماس . محلی جلگه و هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن <span class="hl" dir="ltr"
گلیگری کردنلغتنامه دهخداگلیگری کردن . [ گ ِ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گل کاری . گل گری . شغل گل کاری داشتن : و ترا که پدرت گلیگری کردی در آتشکده های گرگان آورد تا بدینجا رسانید که کلید مشرق و مغرب در دست تو نهاد. (کتاب النقض ص 418).
غلیغرلغتنامه دهخداغلیغر. [ غ ِ غ َ ] (ص مرکب ) استاد بنا و گِلکار. (از برهان قاطع). (از: غل (گل ) + یاء واسطه + غر(گر)، پسوند شغل ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). اصل آن گلگر و گلکار بوده ، تبدیل یافته است . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). غلیگر. (جهانگیری ) (برهان قاطع). گلیگر. (فرهنگ رشیدی ).
طیانلغتنامه دهخداطیان . [ طَی ْ یا] (ع ص ) رجل ٌ طیان ٌ؛ مرد گرسنه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || گل گر. (مهذب الاسماء). بناء. گلیگر. راز. گلکار. کلال . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
خرهلغتنامه دهخداخره . [ خ َ رَ / رِ ] (اِ) پهلوی هم چیده شده . (از برهان قاطع) : بار بزه بر تو از تو خره کرده ست (؟)ای شده چوگانْت پشت در بزه و بار. ناصرخسرو.گرتو خری ترا ز خری هیچ نقص نیست تا
خولغتنامه دهخداخو. [ خ َ / خُو ] (اِ) چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن رفته کار کنند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). خَرَه که از بهر نگارگ
گلیگری کردنلغتنامه دهخداگلیگری کردن . [ گ ِ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گل کاری . گل گری . شغل گل کاری داشتن : و ترا که پدرت گلیگری کردی در آتشکده های گرگان آورد تا بدینجا رسانید که کلید مشرق و مغرب در دست تو نهاد. (کتاب النقض ص 418).